گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۳

 

مشتاق یارم و به در یار می‌روم

دلدارم اوست، در پی دلدار می‌روم

تا بینم آفتاب رخ او ز روزنی

مانند سایه بر در و دیوار می‌روم

او در میان دایرهٔ خانه نقطه‌وار

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۹

 

چون ساعدت مساعد آنست رشته‌ایم

در خون خود، که عاشق آن دست گشته‌ایم

در خاک کوی خود دل ما را بجوی نیک

کو را به آب دیدهٔ خونین سرشته‌ایم

گرمان بخوان وصل نخوانی شبی، بخوان

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۰

 

ما تا جمال آن رخ گلرنگ دیده‌ایم

همچون دهان او دل خود تنگ دیده‌ایم

بیرون شد اختیار دل و دین ز چنگ ما

تا ساغر شراب و دف و چنگ دیده‌ایم

آن دل، که دلبران جهانش نیافتند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۱

 

ما نور چشم مادر این خاک تیره‌ایم

آبای انجم فلکی را نبیره‌ایم

هر نقد را که از ازل آمد به کام گیر

هر فیض را که تا ابد آمد پذیره‌ایم

در پنج رکن متفق‌الاصل چاره‌گر

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۵

 

امروز عید ماست، که قربان او شدیم

اکنون شویم شاه، که دربان او شدیم

چندان غریب نیست که باشد غریب‌دار

این سرو ماه چهره، که مهمان او شدیم

ای بادصبح، بگذر و از ما سلام کن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۷

 

دیریست تا ز دست غمت جان نمی‌بریم

وقتست کز وصال تو جانی بپروریم

نه‌نه، چه جای وصل؟ که ما را ز روزگار

این مایه بس که: یاد تو در خاطر آوریم

آن چتر سلطنت، که تو در سر کشیده‌ای

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۵

 

ای پیک نامه بر، خبر او به ما رسان

بویی ز کوی صدق به اهل صفا رسان

بیگانه را خبر مده از حال این سخن

زان آشنا بیار و بدین آشنا رسان

جای حدیث او دل آشفتهٔ منست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۷

 

این دلبران که می‌کشدم چشم مستشان

کس را خبر نشد که، چه دیدم ز دستشان؟

بر ما در بلا و غم و غصه بر گشاد

آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان

در خون کنند چون بنماییم حال دل

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۶

 

امشب ز هجر یار بخواهم گریستن

زارم ز عشق و زار بخواهم گریستن

نالیده‌ام هزار شب از هجر و بعد ازین

هر شب هزار بار بخواهم گریستن

گو: روی من نگار شو از خون دل که من

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۶

 

ای اوفتاده در غم عشقت ز پای من

گر دست اوفتاده نگیری تو، وای من!

نای دلم مگیر به چنگ جفا چنین

کز چنگ محنت تو ننالم چو نای من

پشتم چو چنبر از غم و نیکوست ماجری

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۳

 

آن تیر غمزه را دل خلقی نشانه بین

انگشت رنگ داده و انگشتوانه بین

روی سیاه چرده و زلف سیاه کار

چشم سیاه تنگ خوش جاودانه بین

در باغ عارضش ز برای شکار دل

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۸

 

بنگر بدان دو ابروی همچون کمان او

وآن غمزهٔ چو تیر و رخ مهربان او

انگشت می‌گزد به تحیر کمان چرخ

ز انگشت رنگ داده و انگشتوان او

گر جان من طلب کند، از وی دریغ نیست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۰

 

گر سوی من چنین نگرد چشم مست تو

سر در جهان نهم به غریبی ز دست تو

آمد بهار و خاطر هر کس کشد به باغ

میلی کی او کند که بود پای بست تو؟

قاضی ترا به دیده ملامت همی کند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۲

 

تا فاش گشت ذکر دهان چو قند تو

رغبت نمی‌کند به شکر دردمند تو

محتاج قید نیست، که زندانیان عشق

بیرون نمی‌روند به جور از کمند تو

کشتند در کنار چمن سروها بسی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۷

 

ای آنکه، نیست جز بر یار انتعاش تو

بس می‌خروشد آن سخن دل‌خراش تو

زرقی همی فروشی و شهری همی خری

دخل گزاف بنگر و خرج بلاش تو

گویی که: دین پرستم و دنیا پرست نه

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۸

 

ای نور چشم من ز رخ لاله‌رنگ تو

سوگند سخت من به دل همچو سنگ تو

در دهر سوکوار نباشد به حال من

در شهر غمگسار نباشد بی‌نگ تو

پیش رخت ز شرم بریزند رنگها

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۹

 

گل در قرق عرق کند از شرم روی تو

صافی به کوچها دود از جستجوی تو

در شانه دید موی تو صافی و زان زمان

برسینه سنگ می‌زند از شوق موی تو

بر پای سرو و بید نهد روی هر نفس

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۴

 

آن چشم مست بین، که دلم گشت زار ازو

ای دوستان، بسوخت مرا، زینهار ازو!

گرد از تنم به قد برآورد و همچنان

بر دل نمی‌شود متصور گذار ازو

گر پیش او گذار کنی، ای نسیم صبح

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۵

 

ای دل مکن، بهر ستمی این نفیر ازو

چون جانت اوست، تن زن و دل برمگیر ازو

آن دوست گر به تیر کند قصد دشمنی

سر پیش‌دار و روی مگردان به تیر ازو

از یار ناگزیر نشاید گریختن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۲

 

ای جان من ز هجر تو در تن بسوخته

صد دل ز مهر روی تو بر من بسوخته

سنگین دل تو در همه عمر از طریق مهر

بر حال من نسوخته و آهن بسوخته

هردم ز غصه، چیست نگویی مراد تو؟

[...]

اوحدی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
sunny dark_mode