گنجور

 
اوحدی

این دلبران که می‌کشدم چشم مستشان

کس را خبر نشد که، چه دیدم ز دستشان؟

بر ما در بلا و غم و غصه بر گشاد

آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان

در خون کنند چون بنماییم حال دل

گویند نیستمان خبر از حال و هستشان

اندر شکست خاطر ما سعی می‌نمود

یاری که چین زلف سیه می‌شکستشان

تا دانهای خال نهادند گرد لب

دیگر ز دام زلف شکاری نرستشان

آنها که تن به مهر سپارند و دل به عشق

زینها مگر به مرگ بود باز رستشان

پنجاه گونه بر دل ریشم جراحتست

زان تیرها که بر جگر آمد ز شستشان

بر مهر و دوستی ننهند این گروه دل

گویی چه دشمنیست که در دل نشستشان؟

بر پایشان نهم ز وفا بوسه بعد ازین

زیرا که روی گفتم و خاطر بخستشان

اینان بدین بلندی قد و جلال قدر

کی باشد التفات بدین خاک پستشان؟

ما را ازین بتان مکن، ای اوحدی، جدا

کایمان نیاورد به کسی بت پرستشان