گنجور

 
اوحدی

ای جان من ز هجر تو در تن بسوخته

صد دل ز مهر روی تو بر من بسوخته

سنگین دل تو در همه عمر از طریق مهر

بر حال من نسوخته و آهن بسوخته

هردم ز غصه، چیست نگویی مراد تو؟

زین ناتوان عاشق خرمن بسوخته

بی‌چهرهٔ چو شمع تو در خلوت تنم

دل را چراغ مرده و روغن بسوخته

بر درد و داغ و محنت و اندوه و رنج من

هم مرد خسته گشته و هم زن بسوخته

در مسکنی که این دل مسکین کشیده دم

خرمن به باد داده و مسکن بسوخته

چون اوحدی مرا ز غمت آتش جگر

در آستین گرفته و دامن بسوخته