گنجور

 
اوحدی

ما نور چشم مادر این خاک تیره‌ایم

آبای انجم فلکی را نبیره‌ایم

هر نقد را که از ازل آمد به کام گیر

هر فیض را که تا ابد آمد پذیره‌ایم

در پنج رکن متفق‌الاصل چاره‌گر

بر چار سکن متفق‌الفرع چیره‌ایم

مستوفیان مال بقا را خزینه‌دار

قانونیان طب بقا را ذخیره‌ایم

ای مدعی، مکن تو ندانسته طرح ما

که اکسیر و اصلان قدم را خمیره‌ایم

گر کرده‌ای تجارت هندوستان عشق

دانی که: ما متاع کدامین جزیره‌ایم؟

از اتفاق غیبت ده روزه باک نیست

کانجا ز حاضران بزرگ حظیره‌ایم

آنجا مکرمیم چو سقلاب و زنجبیل

هر چند در دیار تو کرمان و زیره‌ایم

لاف « بلی» زدیم وز روز الست باز

بر یک نهاد و یک صفت و یک و تیره‌ایم

ما را ز شهر تا که برون برده‌اند رخت

گه خواجه‌ایم در ده و گاهی امیره‌ایم

دوری ز کوی دوست گناهی کبیره بود

اکنون به شست و شوی گناه کبیره‌ایم

روزی به چرخ جوش برآرد فقاع جان

زین خم سر گرفته، که در وی چو شیره‌ایم

با اوحدی معاشرت روح قدسیان

نشگفت ازان، که ما همه از یک عشیره‌ایم