سعدی » گلستان » دیباچه
بنده همان به که ز تقصیر خویش
عذر به درگاه خدای آورد
ور نه سزاوار خداوندیاش
کس نتواند که به جای آورد
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲۰
آتشِ سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل دردمند
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳۶
عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
ای شکم خیره به نانی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۱
فهم سخن چون نکند مستمع
قوت طبع از متکلم مجوی
فسحت میدان ارادت بیار
تا بزند مرد سخنگوی گوی
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۶
کوفته بر سفره من گو مباش
گُرْسِنه را نان تهی کوفته است
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۷
معده چو کج گشت و شکم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۴
بنده چو جاه آمد و سیم و زرش
سیلی خواهد به ضرورت سرش
آن نشنیدی که فلاطون چه گفت
مور همان به که نباشد پرش
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۴
ماذا اخاضَکَ یا مغرورُ فی الخَطَرِ
حتی هَلَکتَ فَلَیتَ النملَ لم یَطِرِ
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۶
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند به دانگی و نیم
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷
پشه چو پر شد بزند پیل را
با همه تندی و صلابت که اوست
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷
گر به غریبی رود از شهر خویش
سختی و محنت نبرد پینهدوز
ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خفتد ملک نیمروز
سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۸
هر که را بر سماط بنشستی
واجب آمد به خدمتش برخاست
گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف و چنگ و نی
دیده شکیبد ز تماشای باغ
[...]
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۵
چشم بداندیش که برکنده باد
عیب نماید هنرش در نظر
ور هنری داری و هفتاد عیب
دوست نبیند به جز آن یک هنر
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰
تازه بهارا ورقت زرد شد
دیگ منه کآتش ما سرد شد
چند خرامی و تکبر کنی؟
دولت پارینه تصور کنی
پیش کسی رو که طلبکار توست
[...]
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۷
طبع تو را تا هوس نحو کرد
صورت صبر از دل ما محو کرد
ای دل عشاق به دام تو صید
ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۸
آن که قرارش نگرفتی و خواب
تا گل و نسرین نفشاندی نخست
گردش گیتی گل رویش بریخت
خاربنان بر سر خاکش برست
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۲
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به که شدن با دگری در بهشت
بوی پیاز از دهن خوبروی
نغزتر آید که گل از دست زشت
سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۵
دور جوانی بشد از دست من
آه و دریغ آن زمن دل فروز
قوت سرپنجه شیری گذشت
راضی ام اکنون به پنیری چو یوز
پیرزنی موی سیه کرده بود
[...]
سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۵
هر که علم شد به سخا و کرم
بند نشاید که نهد بر درم
نام نکویی چو برون شد به کوی
در نتوانی که ببندی به روی