مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۵
در این خانه کژی ای دل گهی راستبرون رو هی که خانه خانه ماست
چو بادی تو گهی گرم و گهی سردرو آن جا که نه گرما و نه سرماست
تو خواهی که مرا مستور داریمنم روز و همیشه روز رسواست
تو میرابی که بر جو حکم داریبه جو اندرنگنجد جان که دریاست
تو پر و بال داری مرغ […]

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۹ - در محمدت صاحب ناصرالدین
قدر میخواست تا کار دو عالمبه یکبار از پی سلطان کند راست
چو او اندیشهٔ برخاستن کردقضا گفتا تو بنشین خواجه برخاست

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳۳
مرا از تیره بختی شکوه بیجاست
که عنبر نیل چشم زخم دریاست
ز دلتنگی، سواد دیده مور
مرا پیش نظر دامان صحراست
خمار نامرادی هوش بخش است
شراب کامرانی غفلت افزاست
نباشد قانعان را درد نایافت
دل خرسند را جنت مهیاست
چو مرجان رزق ما خون است، هر چند
عنان بحر در سرپنجه ماست
جهان در دیده اش آیینه زاری است
به نور عشق هر چشمی […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات (گزیدهٔ ناقص) » گزیدهٔ غزل ۸۸
بلای خفته سر برداشت از خوابهر آن مویی کز آن زلف دو تا خاست
گر یبان میدرم هر صبح چون گلهمه رسوایی من از صبا خاست
تو تار زلف بستی بند در بندز هر بندی مرا دردی جدا خاست
گل امشب آخر شب مست برخاستبجام لاله گون مجلس بیاراست
نشسته سبزه زین سو پای دربندستاره سرو از آن سو […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳
گل امشب آخر شب مست برخاست
به جام لاله گون مجلس بیاراست
نشسته سبزه زین سو، پای در بند
ستاده سرو ازان سو جانب راست
صبا می رفت و نرگس از غنودن
به هر سویی همی افتاد و می خاست
من اندر باغ بودم خفته با یار
بنامیزد چو ماهی بی کم و کاست
چو رفتن خواست از پهلوی خسرو
بر آمد از دلم […]

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » درن شبها خروش صبح فرداست
درن شبها خروش صبح فرداست
که روشن از تجلیهای سیناست
تن و جان محکم از باد در و دشت
طلوع امتان از کوه و صحراست

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » ادب پیرایه نادان و داناست
ادب پیرایه نادان و داناست
خوشنکو از ادب خود را بیاراست
ندارمن مسلمان زاده را دوست
که در دانش فزو دود رادب کاست

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » فقیرم ساز و سامانم نگاهی است
فقیرم ساز و سامانم نگاهی است
به چشمم کوه یاران برگ کاهی است
ز من گیر این که زاغ دخمه بهتر
ازن بازی که دستموز شاهیست

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » نه هرکس خود گردهم خود گد از است
نه هرکس خود گردهم خود گد از است
نه هرکس مست ناز اندر نیاز است
قبای لا اله خونین قبانی است
که بربالای نامردان درا راست

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بحرف اندر نگیری لامکانرا
بحرف اندر نگیری لامکانرا
درون خود نگر این نکته پیداست
به تن جان آنچنان دارد نشیمن
که نتوان گفت اینجا نیست آنجاست

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۸
ز آهم نخل حسرت شعله بالاست
چراغ مرده را آتش مسیحاست
به خاموشی سر هر مو زبانیست
ز حیرت جوهر آیینهگویاست
دل فرهاد آب تیغ کوه است
سر مجنون گل دامان صحراست
رموز دل توان خواند از جبینم
مثال هرکس از آیینه پیداست
زبان لالاست، حیرانمجه میگفت
طلب خون شد نمیدانم چه میخواست
مشو غافل ز رمز هستی من
شکست این حباب آغوش دریاست
بساط حیرت آیینه […]

فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۲۴
اگر در عهد، ابروت منکر ماست
ولی تصدیق تو آن چشم شهلاست
لب و دندان و زلف و خال، فایز
مرا زین چار شاهد قطع دعواست

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۵۸
خداوندی که تاج دین و دنیاست
بهدولت دین و دنیا را بیاراست
از آن تاجی است در دنیا و در دین
که انعلا مرکب او تاج جوزاست
دلیل دولتش چون روز روشن
بههفت اقلیم گیتی آشکار است
ز فر بخت آن سلطان عالم
به از کسری و ذوالقرنین و داراست
تو گویی دولت او آفتاب است
که نور او به شرق و غرب پیداست
ز […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
قیامت آن زمان از خلق برخاست
که شد حکمِ زمین با آسمان راست
بیا معلوم کن طیّ السّماوات
ببین تا دابهالارض از کجا خاست
اگر برخیزی از خوابِ جهالت
قیامت روشن و قایم هویداست
به نقد امروز اگر دیدی و گرنه
نصیبِ دیگران دان هر چه فرداست
چو پیدا شد جمالِ مشعلِ حق
که را با حاصلِ پروانه پرواست
تویی یوسف جمال خود نگه کن
اگر […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶
دلی کآن دل به نور نفس بیناست
نظر گاهش رخ معشوقه ی ماست
ره ما دیر شد آمد ولیکن
در این ره مرد عاشق بی سر و پاست
نخست از خود تبرا کرده باشد
چو اصل عشق ورزیدن تبراست
ز خود فانی شود تا هست گردد
چو بی خود شد حجاب از راه برخاست
نهانش در نهان باشد ز هر کس
غلط کردم نهانش […]
