گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴

 

ز صوت بلبل اندر بوستان فرزانه می گرید

جنون مست از نوای جغد در ویرانه می گرید

در این ماتم سرا، با مصلحت دانی مصاحب شو

که در بازار می خندد، و (هم) در خانه می گرید

شراب های های گریه ام، ساقی قدح می کن

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵

 

فلک سای و غم صهبا،کسی هشیار کی ماند

فنا گلچین و ما گل، عنچیه هم پر بار کی ماند

مگو صافی به از خلوت، نداند باغ و بستان را

درش گر باز باشد، روی تو، دیوار کی ماند

منم دایم صلاح اندیش کارافتادگان، لیکن

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱

 

بسی در کوفتم تا یک خبر از می فروش آمد

عجب کز آبروی سرو من یک دل به جوش آمد

به میدان شهادت می برند اینک به صد ذوقم

بشارت‌ها که از خاک شهیدانم به گوش آمد

ازین عهد شباب تیزرو آسایشی بستان

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵

 

کسی کز فقر جوید کام، درویش کی ماند

دلی که ریش باید، مومیای ریش کی ماند

چو نشتر میخلد پای تمنا در دلم، آری

تمنایی که در دل بشکند، نیش کی ماند

کجا در دل گذارم ناله، وصلش در نظر دارم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳

 

به داغ کفر و دین در کوچه و بازار می باید

به خلوت سبحه بر کف، در میان زنار می باید

حکایت های هشیارانه سنجد فهم بدمستی

ولیکن نکتهٔ مستانه را هشیار می باید

بساطی که در آن طرح دو عالم می توان کردن

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۸

 

چون با من در سخن آن لعل آتشناک خواهد شد

به کامم هر چه زهر است از لبش تریاک خواهد شد

هجوم عاشقان در کوی او افزود و خوشحالم

کزین پس در هلاک دوستان بی باک خواهد شد

چه غم گر دامن پاکت به خونم گردد آلوده

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴

 

دلی کز حسن آن گل، در نظر گلزارها دارد

اگر برگ گلی باشد، درونش خارها دارد

دلیل عصمت زاهد، بدانی زهد و تقوا را

که او در پردهٔ اسلام و دین، زنارها دارد

من و وادی شوق ناوک صید افکنی، کانجا

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۹

 

به لب آرام گیر ای جان غمگین یک دمی دیگر

که شاید در حریم سینه بفریبد غمی دیگر

چو گردم تنگدل شرح غمت هم با غمت گویم

که در شرع محبت کفر باشد محرمی دیگر

هم از غم تنگدل گشتم هم از شادی، که را خوانم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۳

 

چون آمد جان به لب، زانگونه شد محو تماشایش

که تا صبح قیامت، بر لب از حیرت، بود جایش

فلک ما بی غمان را ره دهد در جلوه گاه او

رود پرهیز گویان پیش پیش قد رعنایش

به چشم مردمان از ضعف تن بنمایم و شادم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۰

 

بحمدالله که جان دادم بدان تلخی ز بیدادش

که از من، تا قیامت، لذت آن می دهد یادش

به راهش مشت خاکی از وجودم مانده و شادم

که نتواند ز بس گرمی به نزدیک آمدن بادش

دم مردن ز بیم آن دهد کامم که بعد از من

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۰

 

دلی دارم که می جوشد ز هر مو چشمهٔ خونش

نه آن خونی که بتوان از گرستن داد بیرونش

به افسون می کند آلوده درد عافیت بخشم

بیا ای مرگ و آزادی ببخش از ننگ افسونش

ز گلگون کی نهد منت به دوش کوهکن شیرین

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۱

 

چو تیر از دل کشم کو شربتی از لعل خندانش

که با هوش آیم و در سینه دزدم نیش پیکانش

به دامن چشمم از خوناب حسرت پاک می سازد

ولی گوید که خون کردی، تبسم های پنهانش

حریم دل بود منزلگه دل ها، ولی عارف

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۹

 

بیا ای درد کز راحت رمیدن آرزو دارم

به غم پیوستن از شادی بریدن آرزو دارم

بیا ای عشق و رسوای جهانم کن که یک چندی

نصیحت های بی دردان شنیدن آرزو دارم

بیا ای شوق و دست رقبتم سوی گریبان بر

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶

 

منم کز بادهٔ عشرت خروشیدن نمی‌دانم

به دست من مده این می که نوشیدن نمی‌دانم

طبیبا از دوا بر قامت دیوانه خوی من

مبر پیراهن عصمت که پوشیدن نمی‌دانم

من آن مست می شوقم که گر صد سال شوق او

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۸

 

ز معموری به تنگم، جز دل ویران نمی خواهم

چو سلطان محبت ملک آبادان نمی خواهم

کسی تا کی پریشان_جنبش و سر در هوا باشد

دگر یار جنونم، عقل سرگردان نمی خواهم

نه داغ تازه می خارد نه زخم کهنه می کاود

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۶

 

به سهو ار توبه از می کردم و دیر مغان بستم

کسی کو بازم آرد بر سر خم از جهان رستم

به فتراکم ببندد عشق و گوید دست و پا کم زن

که من بسیار از این صید زبون در خاک و خون کشتم

ردای عافیت بس خام باف است، آتشی در زن

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۸

 

گلی ناچیده بویی ناکشیده زین چمن رفتم

به تلخی رفتم اینک در میان این سخن رفتم

به دنیا نیست بازاری مرا، این سودم از وی بس

که عریان آمدم، اکنون چو رفتم بی کفن رفتم

نه کوشش های فرهادی، نه سودای زلیخایی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۳

 

دل و جان بردگی بودند و من افسانه شان کردم

چراغ خانقاه شیخ و آتش خانه شان کردم

ز بیم هجر و امید وصال آشفته دل بودم

ز حیرت آشنا گشتم، ز خود بیگانه شان کردم

ز سوز مهوشان درد چندان سوختم خود را

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۵

 

ز بی دردی به امید اجل در عشق مرهونم

نه شرم از قتل فرهادم نه از ننگ از مرگ مجنونم

وبال از هوش دان است، از خردگر همچنین خیزد

همان بهتر که ساقی در شراب انداز مجنونم

فغان العطش ناگه به گوش خضر ره یابد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۱

 

کسی کو دلگشا ماند، دلش چون سنگ می بینم

از آن در خوشدلی هم، خویش را دلتنگ می بینم

به راه عشق هر کس کوششی دارد به غیر من

که دایم چند و چون در منزل و فرسنگ می بینم

ندانم کاین پریشان دل چه می خواهد ز جان خود

[...]

عرفی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode