گنجور

 
عرفی

چو تیر از دل کشم کو شربتی از لعل خندانش

که با هوش آیم و در سینه دزدم نیش پیکانش

به دامن چشمم از خوناب حسرت پاک می سازد

ولی گوید که خون کردی، تبسم های پنهانش

حریم دل بود منزلگه دل ها، ولی عارف

دلش در کعبه و همسایهٔ دیر است ایمانش

به زجری کشتهٔ آن غمزه گردیدم، که از خجلت

شهادت نامه ها شستند در کوثر، شهیدانش

به گاه خواب سر بر زانوی خسرو نهد شیرین

ولیکن آستین کوهکن بود مگس رانش

چه منت ها که بر خوبان نهد در پرسش محشر

چو ناحق کشتگان خویش را بینند حیرانش

چه دردی داشت، عرفی، از گریبان چاک ناکردن

دمی کز طعنه سالم داشتم امشب گریبانش