گنجور

 
عرفی

ز بی دردی به امید اجل در عشق مرهونم

نه شرم از قتل فرهادم نه از ننگ از مرگ مجنونم

وبال از هوش دان است، از خردگر همچنین خیزد

همان بهتر که ساقی در شراب انداز مجنونم

فغان العطش ناگه به گوش خضر ره یابد

بیا ای عشق و بنما ره به سوی چشمهٔ خونم

که در بیرون گلخن بلبلی را در قفس دارد

که فریاد وی از عشق، آتشی افروزد به بیرونم

وگر در سایهٔ طوبی برد خوابم، محال است این

که غم های تو بر بالین بتازد صد شبیخونم

منم کز حرص تاراج متاع درد و غم، عرفی

گهی در آستین دست و گهی در جیب گردونم