گنجور

 
عرفی

فلک سای و غم صهبا،کسی هشیار کی ماند

فنا گلچین و ما گل، عنچیه هم پر بار کی ماند

مگو صافی به از خلوت، نداند باغ و بستان را

درش گر باز باشد، روی تو، دیوار کی ماند

منم دایم صلاح اندیش کارافتادگان، لیکن

چو غم رو آورد اندیشه را، رفتار کی ماند

نپندارم که گر مشفق شوم، آسوده دل گردم

دلی کافتد به دست عشق، بی آزار کی ماند

ز وصلت یافتم صحت، به همت بود بیماری

کسی کاید مسیحا بر سرش، بیمار کی ماند

بهار وباغ ما دست خزان در آستین دارد

دراین گلشن گلی گر بشکفد، پر بار کی ماند

به زنار مغان بستند عرفی را میان، آری

میانی این چنین شایسته، بی زنار کی ماند