گنجور

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۵

 

به زیر تیغ از بس جان خود قابل نمی‌بینم

ز شرم جان ناقابل سوی قاتل نمی‌بینم

کسی را کزوی آسان است کام دل نمی‌بینم

ولی چون کار این دل کار کس مشکل نمی‌بینم

تو را با اینکه می‌بینم به خون خلق مستعجل

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱

 

چه غم گر در برش مهر خموشی بر دهن دارم

که با او در میان از هر نگاهی صد سخن دارم

مرا نه طاقتی در دست و نه خویی به بیدادی

نمی‌دانم علاجش چیست این دردی که من دارم

شود روزی که پرسد از تو خون خلق و من پوشم

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳

 

رخ یاران دو زلف تیره پوشیدند از یاران

سیه کردند روز عالمی را آن سیه کاران

دل مجروح ما دارد امید ناوک دیگر

تو تیره خود برون آری ز دلهای دل افگاران

دلم دارد زچشمش چشم لطف اما نمیداند

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹

 

همین تا از نگاهی بی‌قرارم می‌توان کردن

ز وصل خویش فکری هم به حالم می‌توان کردن

سگانش را نکرد از الفت من منع پنداری

نمی‌داند چه سان بی‌اعتبارم می‌توان کردن

چنین کز من ز خلف وعده داری شرم ار یک ره

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱

 

ز خاک کویش ای دل گاه‌گاهی دیده روشن کن

وگر ز آن هم نه‌ای خرسند یاد از حسرت من کن

پی آسایش ای مرغ چمن در دام مسکن کن

شوی هر گه که دل تنگ از اسیر یاد گلشن کن

به آن حالم که در دل داشت شوق دیدنش عمری

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴

 

به بند زلف آن دلبر دلم همراه جان مانده

به دامی مانده مرغی لیک با هم آشیان مانده

تا تو رفتی جفا با من کنی من مردم و شادم

که در دل حسرت جور منت ای آسمان مانده

نباید کرد عیب آن را که شد در خانقه ساکن

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

 

نمی‌دانم کسی در کوی او دارد گذر یا نه

اگر دارد گذر از حال دل دارد خبر یا نه

اثر در سنگ خارا دارد افغانم نمی‌دانم

که او را دل بود از سنگ خارا سخت‌تر یا نه

به کویش جرأت فریادم ار باشد ز بیدادش

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹

 

غم عشق تو را دلهای ویران خانه بایستی

که آن گنج است و جای گنج در ویرانه بایستی

به آسانی نشاید زین دوره پی برد بر مقصد

ره دیگر میان کعبه و بتخانه بایستی

به دل دادند شوق و ناله این را سوختن آن را

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۱

 

که گوید از من آزرده دل با بی وفا یاری؟

که نه کس جز فنون بی وفائی کرد ارشادش

که ای بی مهر اکنون خسته جانی را که میخواهی

مدام از هجر خود آزرده نه از وصل خود شادش

ز آزارت به گردون می رسد پیوسته افغانش

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳۷

 

جهان علم و بحر فضل و کوه حلم ای کآمد

سپهر مجد و برج فضل را قدرت ثریائی

زهی ذات همایون تو کاندر عرصهٔ عالم

چنان باشد که باشد در میان قطره دریائی

نظیرت در هنر مانند عنقا بود در عالم

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳۸ - مرثیه درباره ی فوت صباحی بید گلی

 

هزار افسوس از حاجی سلیمان صباحی آن

که صبح معرفت را بود رایش مهر تابانی

دریغ و درد از آن گنج حقایق آنکه بود او را

درون بحر گهر زائی برون ابر در افشانی

به علم انکار کردی صد فلاطون را به تحقیقی

[...]

سحاب اصفهانی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode