گنجور

 
سحاب اصفهانی

که گوید از من آزرده دل با بی وفا یاری؟

که نه کس جز فنون بی وفائی کرد ارشادش

که ای بی مهر اکنون خسته جانی را که میخواهی

مدام از هجر خود آزرده نه از وصل خود شادش

ز آزارت به گردون می رسد پیوسته افغانش

ز بیدادت به کیوان می رسد هموار فریادش

هم از آلام هجران جام عشرت گشته پر خونش

هم از اسقام حرمان خاک هستی رفته بر بادش

چو گفت این چند بیت آنکه می خواند از زبان من

به او این شعر عاشق را که رحمت بر روان بادش

«نمیگویم فراموشش مکن، گاهی بیاد آور

اسیری را که می دانی نخواهی رفت از یادش»