گنجور

 
سحاب اصفهانی

جهان علم و بحر فضل و کوه حلم ای کآمد

سپهر مجد و برج فضل را قدرت ثریائی

زهی ذات همایون تو کاندر عرصهٔ عالم

چنان باشد که باشد در میان قطره دریائی

نظیرت در هنر مانند عنقا بود در عالم

به عالم گر نبودی همچو عنقا نام عنقائی

نه عیسائی ولی لطفت بود جانبخش درمانی

نه موسائی ولی رایت بود تابنده بیضائی

بود دست جوادت ابروابر گوهر افشانی

بود شمع ضمیرت مهر و مهر عالم آرائی

چراغ مهر، بزم دانشت را شمع زرینی

رند چرخ، صحن حضرتت را فرش دیبائی

بود روی و ضمیر و دست و طبعت کآمدند الحق

جهان را روشنی بخشی و کار رشک فرمائی

یکی ماه دل افروزی، یکی مهر جهانتابی

یکی ابر درافشانی، یکی بحر گهرزائی

نکردی تربیت گر مهر رای عالم آرایت

که آمد تربیت فرمای هر پنهان و پیدائی

نگردیدی به عمان درتابان قطره ی آبی

نگشتی در بدخشان لعل رخشان سنگ خارائی

ترابا خویش دیدم سر گران و داشتم چندی

از این غم جان بی صبری و حال نا شکیبائی

مرا بگذشت در دل کز پی تقریب این مطلب

فرستم سویت اشعار متین ابیات زیبائی

ولی چون گفته شد این چند بیت و وقت آن آمد

که کلک گوهر افشانم کند از مطلب ایمائی

به من چون بیش گشتی مهربان و ذره سان دادی

مرا در سایه ی خورشید لطفت باز مأوائی

کنون آن به کز این مطلب بکوشم بر دعای تو

که نبود غیر از اینم هر زمان در دل تمنائی

به عالم نیست تا چون نغمه ی دلکش طرب بخشی

به گیتی نیست تا چون جام صهبا بهجت افزائی

به بزمت روز و شب ناهید گردون نغمه پردازی

به دستت سال و مه خورشید تابان جام صهبائی