گنجور

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۲

 

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی

که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی

کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم

ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی

نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم

[...]

سنایی
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴۳

 

بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی

بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن ایامی

برآور دودها از دل به جز در خون مکن منزل

فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامی

در آن دریا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۷

 

هر آن چشمی که گریان است در عشق دلارامی

بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی

هر آن چشم سپیدی کو سیه کرده‌ست تن جامه

سیاهش شد سپید آخر سپیدش شد سیه فامی

چو گریان بود آن یعقوب کنعان از پی یوسف

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » یازدهم

 

بیا، مگریز شیران را، گریزانی بود خامی

بگو: «نار ولا عار » که مردن به ز بدنامی

چو حلهٔ سبز پوشیدند عامهٔ باغ، آمد گل

قبا را سرخ کرد از خون ز ننگ کسوهٔ عامی

لباس لاله نادرتر، که اسود دارد و احمر

[...]

مولانا
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸۳

 

حرام است ار دلی داری حیاتی بی دل آرامی

برو یاری به دست آور که یابی از لبش کامی

اگر بلبل بدانستی که گل بوی از کجا دارد

نگشتی گرد گل هرگز طلب کردی گل اندامی

به دفع چشم بد آن را که باشد هم نفس خوبی

[...]

حکیم نزاری
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۸

 

مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی

که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی

دلت چون بت‌پرست آمد به شهر ما گذر، کان جا

چلیپایی‌‎ست در هر توی و ناقوسی به هر بامی

ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد

[...]

اوحدی
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۷۲

 

بیاور ساقیا! در دِه من دل خسته را جامی

که من خود را نمی دانم ز نیک و بد سرانجامی

به امّید وصالش دامن عمرم به ناکامی

برفت از دست و در دستم نیامد دامن کامی

من اوّل بلبلی بودم میان بلبلان گویا

[...]

جلال عضد
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » معمیات » بخش ۴۰ - زین

 

بصید دل کمند ره شد آنکاه کل بهر گامی

خم زلفت گشا تا تیر بر هو سو نهد دامی

اهلی شیرازی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۴

 

ز بس پر گشته بزم از حیرت روی دل آرامی

نمیگردد زبانی، غیر دود آه، در کامی

بدان ماند که هر سو چشم گرداند، ترا جوید

از آن در رشکم از بزمی که دارد گردش جامی

چو چشم دام زیر خاک هم بر هم نمی آید

[...]

واعظ قزوینی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۶

 

دلم را برده از جا سرو قد نازک اندامی

تنی گلبرگ نسرینی مقشر مغز بادامی

چو بوی گل سبکروحی چو شبنم تیز پروازی

نظر غایب شوی تمکین صبا سیماب آرامی

جبین بی عیب رخساری صنوبر جلوه بی مثلی

[...]

سیدای نسفی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵۵

 

به وضع غربتم منظور بیتابی‌ست آرامی

ز موج گوهرم گرد یتیمی نیست بی‌دامی

دل مایوس ما را ای فلک بیکار نگذاری

حضور عشرت صبحی نباشد کلفت شامی

فناگشتیم و خاک ما به زبر چرخ مینایی

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵۶

 

خطابم می‌کند امشب چمن در بار پیغامی

بهار اندوده لطفی بوی گل پرورده دشنامی

چو خواب افتاده‌ام منظور چشم مست خودکامی

به تلخی‌ کرده‌ام جا در مذاق طبع بادامی

به یاد جلوه‌ات امید از خود رفتنی دارم

[...]

بیدل دهلوی
 

حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۱

 

به ناکامی گذشت، ای شاخ گل، دور از تو ایامی

کسی را چون برآید کام دل از چون تو خودکامی؟

درین مدت که آهم نامه بود و اشک من قاصد

نه یاد از نامه ام کردی و نه شادم به پیغامی

اگر عیبم به رسوایی کنی، داربم معذورت

[...]

حزین لاهیجی
 

رشحه » شمارهٔ ۲۸ - نامشخص

 

جدا از زلف و رخسار تو جان دادم به ناکامی

نه خرم از تو در صبحی نه دلشاد از تو در شامی

ندارم غم ز قرب مدعی رشحه که در کویش

کنون قربی که هست او را فراهم بود ایامی

شهنشاه جهان شهزاده محمود آن جوانبختی

[...]

رشحه
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳۹

 

صبا از بلبل دور از دیار زار گمنامی

سوی آن گلبن نوخیز بر از لطف پیغامی

که زخمی باشدم کاری نه از پیکان نه از خنجر

فروبسته پرم اما نه صیادی و نه دامی

فراقم سوخت سر تا پا به آتش باز می‌گوید

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۶۳ - خواطر و آراء

 

ز تقوی عمر ضایع شد، خوشا مستی و خودکامی

دل از شهرت به تنگ آمد زهی رندی و گمنامی

به آزادی و گمنامی و خودکامی برم حسرت

که فردوس است آزادی و گمنامی و خودکامی

ز عمر نوح کاندر محنت طوفان به پایان شد

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

میرزاده عشقی » نوروزی نامه » بخش ۱ - در توصیف بهار استانبول

 

همان روز است می‌بینم که ما هردو به ناکامی

ز هجر یکدگر تلخین، به سر آریم ایامی

نه من را تاب هجر تو، نه تو بی‌من بیارامی

درین بین ای بسا هردو بمیریم اندر آلامی

میرزاده عشقی
 
 
sunny dark_mode