گنجور

 
واعظ قزوینی

ز بس پر گشته بزم از حیرت روی دل آرامی

نمیگردد زبانی، غیر دود آه، در کامی

بدان ماند که هر سو چشم گرداند، ترا جوید

از آن در رشکم از بزمی که دارد گردش جامی

چو چشم دام زیر خاک هم بر هم نمی آید

هر آن چشمی که حیران است بر روی دل آرامی

سر شوریده ما، با جرس باشد بیک طالع

که در بالین زانو هم، نمی بینند آرامی

فلک هر چند چشم مهر گردانید در عالم

ندید از قامتت خوشتر،نهال نازک اندامی!

عجب شوریده وضع عالم، از رخ پرده یکسو کن!

که گیرد روزگار از حیرت روی تو آرامی!!

غبار آورده چندان ز انتظارت چشم مشتاقان

که در خاک است بهر صید وصلت هر قدم دامی

مکن در محفل او واعظ از بیطاقتی منعم

نباشد ذره را در پرتو خورشید آرامی!