گنجور

 
جلال عضد

بیاور ساقیا! در دِه من دل خسته را جامی

که من خود را نمی دانم ز نیک و بد سرانجامی

به امّید وصالش دامن عمرم به ناکامی

برفت از دست و در دستم نیامد دامن کامی

من اوّل بلبلی بودم میان بلبلان گویا

کنون هستم به تنهایی اسیر افتاده در دامی

دلارامم اگر بینی نماند در دل آرامت

که دارد در همه عالم بدین خوبی دلارامی

بر آن بام آن که من دیدم گل خندان همی ماند

عجب دارم اگر روید گلی بر گوشه بامی

مجالی نیست کس را ای دریغا در شبستانش

وگرنه می فرستادم به دست باد پیغامی

بلای عاشقی بردن نباشد کار هر مردی

در آتش زندگی کردن نباشد کار هر خامی

اگر در سر ندارم من خیال روی و مویت را

چه می جویم ز کوی تو به هر صبحی و هر شامی

جلالا جام می بردار و نام و ننگ یک سو نه

که ترک نام اگر گیری برآری در جهان نامی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی

که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی

کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم

ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی

نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم

[...]

مولانا

بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی

بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن ایامی

برآور دودها از دل به جز در خون مکن منزل

فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامی

در آن دریا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
حکیم نزاری

حرام است ار دلی داری حیاتی بی دل آرامی

برو یاری به دست آور که یابی از لبش کامی

اگر بلبل بدانستی که گل بوی از کجا دارد

نگشتی گرد گل هرگز طلب کردی گل اندامی

به دفع چشم بد آن را که باشد هم نفس خوبی

[...]

اوحدی

مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی

که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی

دلت چون بت‌پرست آمد به شهر ما گذر، کان جا

چلیپایی‌‎ست در هر توی و ناقوسی به هر بامی

ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد

[...]

اهلی شیرازی

بصید دل کمند ره شد آنکاه کل بهر گامی

خم زلفت گشا تا تیر بر هو سو نهد دامی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه