گنجور

 
بیدل دهلوی

خطابم می‌کند امشب چمن در بار پیغامی

بهار اندوده لطفی بوی گل پرورده دشنامی

چو خواب افتاده‌ام منظور چشم مست خودکامی

به تلخی‌ کرده‌ام جا در مذاق طبع بادامی

به یاد جلوه‌ات امید از خود رفتنی دارم

در آغوش نگاه واپسین از دیده‌ام کامی

به حمدالله دمید آخر خط مشکین ز رخسارت

چراغ دیده تا روشن شود می‌خواستم شامی

گر از طرز کلام آب رخ ‌گوهر نمی‌ریزی

دل لعلی توان خون‌ کرد از افسون دشنامی

بهار آمد جنون سرمایگان مفتست صحبتها

چو بوی گل نمی‌باشد پریزاد گل اندامی

کدامین نشئه جولان صید بیرون جست ازین صحرا

که بی‌خمیازه نتوان یافت اینجا حلقهٔ دامی

چه امکانست رنگ شعله ریزد شمع با آهم

به بزم پختگان بالا نگیرد کار هر خامی

به کف نامد کسی را دامن شهرت به آسانی

نگین جان می‌کند تا زین سبب حاصل ‌کند نامی

کمند همت از چین تأمل ننگ می‌دارد

مپیچ از نارساییها به هر آغاز و انجامی

بهار بیخودی ‌گویند بزم عشرتی دارد

روم تا رنگ برگردانم و پیدا کنم جامی

به یاد جلوه عمری شد نگه می‌پرورد بیدل

هنر از حیرت آیینه‌ام منت‌کش دامی