عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰
هر آن دردی که دلدارم فرستد
شفای جان بیمارم فرستد
چو درمان است درد او دلم را
سزد گر درد بسیارم فرستد
اگر بی او دمی از دل برآرم
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵
مرا با عشق تو جان درنگنجد
چه از جان به بود آن درنگنجد
نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجد
چنان عشق تو در دل معتکف شد
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶
حدیث عشق در دفتر نگنجد
حساب عشق در محشر نگنجد
عجب میآیدم کین آتش عشق
چه سودایی است کاندر سرنگنجد
برو مجمر بسوز ار عود خواهی
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴
دلی کز عشق او دیوانه گردد
وجودش با عدم همخانه گردد
رخش شمع است و عقل ار عقل دارد
ز عشق شمع او دیوانه گردد
کسی باید که از آتش نترسد
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵
اگر دردت دوای جان نگردد
غم دشوار تو آسان نگردد
که دردم را تواند ساخت درمان
اگر هم درد تو درمان نگردد
دمی درمان یک دردم نسازی
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸
خطش مشک از زنخدان می برآرد
مرا از دل نه از جان می برآرد
خطش خوانا از آن آمد که بی کلک
مداد از لعل خندان می برآرد
مداد آنجا که باشد لوح سیمینش
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹
خطی کان سرو بالا میدرآرد
برای کشتن ما میدرآرد
به زیبایی گل سرخش به انصاف
خطی سرسبز زیبا میدرآرد
بگرد روی همچون ماه گویی
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵
لب تو مردمی دیده دارد
ولی زلف تو سر گردیده دارد
که داند تا سر زلف تو در چین
چه زنگی بچه ناگردیده دارد
چو حسنت مینگنجد در جهانی
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸
دلی کز عشق جانان جان ندارد
توان گفتن که او ایمان ندارد
درین میدان که یارد گشت یکدم
که کس مردی یک جولان ندارد
شگرفی باید از گنج دو عالم
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹
اگر درمان کنم امکان ندارد
که درد عشق تو درمان ندارد
ز بحر عشق تو موجی نخیزد
که در هر قطره صد طوفان ندارد
غمت را پاکبازی میبباید
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲
خطت خورشید را در دامن آورد
ز مشک ناب خرمن خرمن آورد
چنان خطت برآوردست دستی
که با خورشید و مه در گردن آورد
کلهدار فلک از عشق خطت
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴
چو طوطی خط او پر بر آورد
جهان حسن در زیر پر آورد
به خوش رنگی رخش عالم برافروخت
ز سرسبزی خطش رنگی بر آورد
لب چون لعلش از چشمم گهر ریخت
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸
خطی سبز از زنخدان می بر آورد
مرا از دل نه کز جان می بر آورد
خطش خوش خوان از آن آمد که بی کلک
مداد از لعل خندان می بر آورد
مداد اینجا چه باشد لوح سیمش
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴
چو قفل لعل بر درج گهر زد
جهانی خلق را بر یکدگر زد
لب لعلش جهان را برهم انداخت
خط سبزش قضا را بر قدر زد
نبات خط او چون از شکر رست
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱
مرا سودای تو جان می بسوزد
چو شمعی زار و گریان میبسوزد
غمت چندان که دوزخ سوخت عمری
به یک ساعت دو چندان میبسوزد
فکندی آتشم در جان و رفتی
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰
چو خورشید جمالت جلوهگر شد
چو ذره هر دو عالم مختصر شد
ز هر ذره چو صد خورشید میتافت
همه عالم به زیر سایه در شد
چو خورشید از رخ تو ذرهای یافت
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸
جهان از باد نوروزی جوان شد
زهی زیبا که این ساعت جهان شد
شمال صبحدم مشکین نفس گشت
صبای گرمرو عنبرفشان شد
تو گویی آب خضر و آب کوثر
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵
حدیث فقر را محرم نباشد
وگر باشد مگر زآدم نباشد
طبایع را نباشد آنچنان خوی
که هرگز رخش چون رستم نباشد
سخن میرفت دوش از لوح محفوظ
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵
ره عشاق بی ما و من آمد
ورای عالم جان و تن آمد
درین ره چون روی کژ چون روی راست
که اینجا غیر ره بین رهزن آمد
رهی پیش من آمد بی نهایت
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۲
نگارم دوش شوریده درآمد
چو زلف خود بشولیده درآمد
عجایب بین که نور آفتابم
به شب از روزن دیده درآمد
چو زلفش دید دل بگریخت ناگه
[...]