ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴
مرا درد تو دایم هم نشین است
غمت پیوسته با جانم قرین است
هوس دارم که در پای تو میرم
تمنای من از دولت همین است
نظر بر پسته تنگ تو دارم
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶
مسلمانان دلی دارم جراحت
ندانم تا مرا زین دل چه راحت
لبم ریش دلم را تازه دارد
ز بس کان لب همی ریزد ملاحت
بیا کر حسرت لعل تو چشمم
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵
گر صد برگ را روی تو وارث
شمیم مشک را موی تو وارث
ز هر نرگس که او جادو فریب است
فریب چشم جادوی تو وارث
ز هر سنبل که بر نسرین کند ناز
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰
لبت یاقوت گوهر پوش دارد
به گاه بوسه طعم نوش دارد
سرزلف سیاهت بر بناگوش
زنزهت بوی مرزنگوش دارد
چوگوشت با رقیبان است کم زان
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷
غمی دارم که وا گفتن نشاید
مرا زان غم به شب خفتن نشاید
غم دُردانه ای دارم که نامش
به الماس قلم سفتن نشاید
غباری کز سرکوی تو دارم
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴
خطت مشکست و خالت عتبر تر
جهان را کرده ای پر مشک و عنبر
رخ ولبت را مپوش از دردمندان
زمعلولان که پوشد گل به شکر؟
قد سرو و لبت در روضه ی جان
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵
دلا رعنایی سرو از چمن پرس
نسیم طره ی یار از سمن پرس
حدیث آن لب و دندان شیرین
ز مرجان جوی و از درّ عدن پرس
پریشان حالی و دلتنگی من
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸
رخ زرد از آن روی شویم به اشک
که تا آبرویی بجویم به اشک
از آن مرد خواهم بر آن خاک کوی
که باشد کند شستو شویم به اشک
چو بر کشته ی خویشتن بگذری
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸
به رویت گر نظر کردیم ، کردیم
بکویت گر گذر کردیم ، کردیم
چو گویند از دهانت تنگدستان
سخن گر مختصر کردیم ، کردیم
به امید لب شکر فشانت
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹
چو زلف خود فرو مگذار کارم
که چون زلفت پریشان روزگارم
به یاد لعل شیرینت چو فرهاد
بتلخی روزگاری می گذارم
بجز نقش رخت نیکو نیاید
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰
دهانش آرزوی تنگدستان
عذارش قبله آتش پرستان
بجای پسته و شکر تمامست
دهان ساقی و لب نقل مستان
ز دیوان کمال از غایت لطف
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴
گران جانی مکن جانا و بشنو
مکن تکیه برین چرخ سبک رو
میفکن عشرت امشب به فردا
که روز نو بیارد روزی نو
چو نتوان خورد بیش از روزی خویش
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱
خوشا آن دل که جانانش تو باشی
خنک باغی که ریحانش تو باشی
به رشک آید قد طوبی در آن باغ
که سرو ناز پستانش تو باشی
علاج درد بی درمان نجوید
[...]