سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۱۵۲
بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایتبه شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردمقضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت
ملامت من مسکین کسی کند که نداندکه عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت
ز حرص من چه گشاید تو ره […]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸
کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پایتکه برده دل ز تو ای دلبران شهر فدایت
غم که کرده خلل در خرام چابکت ای گلز رهگذر که در پاخلیده خارجفایت
سیاست که ز اظهار عشق کرده خموشتکه حرف مهر کسی سر نمیزند ز ادایت
اشارت که سرت را فکنده پیش به مجلسکه بسته راه نگه کردن حریف ربایت
سفارش […]

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹
هر آن حدیث که از عشق میکند، روایت
خلاصه سخن است آن و مابقی است، حکایت
جهان عشق ندانم چه عالمی است، کانجا
نه مهر راست زوال و نه شوق راست، نهایت
بیا بیا که همه چیز راست، حدی و ما را
ز حد گذشت فراق و رسید شوق، به غایت
برفت کار ز دست […]

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
گذشت عهد نبوت و رسید دور ولایت
نماند حاجت امت بمعجزات و بآیت
ز شرک روی به توحید کرده اند خلایق
نهاده اند بتحقیق رخ براه هدایت
نهایت همه انبیا و رسل گذشته
نه پیش امت مرحوم احمد است بدایت
چنانکه چشم نبوت در انبیاست باحمد
بر اولیا ویست انتها و ختم ولایت
هر آن صفت که شه ملک راست غالب اوصاف
همانصفت کند […]

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱
مرا دلیست کا او را نه انتهاست و نه غایت
نهایت همه دلها به پیش دوست هدایت
چو برزخی که بود در میان ظاهر و باطن
میان ختم نبوت فتاده است ولایت
ازوست بر همه جانها فروغ تاب تجلی
ازوست بر همه دلها ظهور نور هدایت
روان او ز تصور گذشته است و تفکر
عیان او ز خبر وارهیده است و حکایت
علوم […]
