امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۷
مرا نگارا با روی تو چه جای غم است
که چون تو یار ز خوبان روزگار کم است
بهشت و دنیا هر دو به هم نبیند کس
بهشت و دنیا با هم مرا ز تو به هم است
تو در دلم بنشستی و غم بشد ز دلم
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۲
سپهر قدرا در قبضه کفایت تست
نظام هر چه برون از سراچه قدم است
چو چاه خصم تو سر در نشیب از آن دارد
که او به دامن تر همچو آب متهم است
نظیر تو خرد اندر وجود جست و نیافت
[...]
ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۱۸
خدایگان همه خسروان روی زمین
تویی که طبع لطیفت سراچه قدم است
در اهتمام تو آسوده اند جمله جهان
از ان جناب رفیع تو قبله کرم است
قضا به نام تو پرداخت دفتر اقبال
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰
لطافتی که رخت را ز جعد خم به خم است
هزار عاشق اگر باشدت هنوز کم است
به زلف عمر و به لبها حیات اهل دلی
بیا که عمر عزیز و حیات مغتنم است
دلم نیافت نشان زان دهان به ملک وجود
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۴
هزار سال سفر از وجود تا عدم است
ولی چو بر سر جان پا نهیم یک قدم است
کسی که از دهنت آب زندگی ره برد
هزار بار بمیرد ز مردنش چه غم است
چو سبزه گر ههه روی زمین زبان گردد
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۸
حیات تشنه لبان وصل آن مسیح دم است
که با وجود لبش آب زندگی عدم است
گناه کاسه زدن شیخ را چو غنچه نهان
گناه ماست که چون لاله بر سر علم است
گدای پیر مغنم به خانقه چه روم؟
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۳
کم التفاتی خوبان بعاشقان ستم است
زهی ستم که ترا با من التفات کم است
کی از بنفشه گشاید کجا بنافه کشد
دلی که بسته آن گیسوان خم بخم است
قدم خمیده چنان شد که کس نمی داند
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات از رسالهٔ جلالیه » شمارهٔ ۶
دلم که بیتو لگدکوب محنت و الم است
خمیرمایهٔ چندین هزار درد و غم است
نمونهایست دل من ز گرگ یوسف گیر
که در نهایت حرمان به وصل متهم است
من آن نیم که نهم پا ز حد برون ورنه
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱۴
همین نجابت ذاتی است آنچه محترم است
بزرگیی که بود عارضی کم از ورم است
رخ تو از خط مشکین رقم خطر دارد
سیاه زود شود صفحه ای که خوش قلم است
بط شراب که زاهد به خون او تشنه است
[...]
صامت بروجردی » کتاب الروایات و المصائب » شمارهٔ ۲۱ - در بیان رحلت پیغمبر رحمت(ص)
بگفت ای به فدای دلت دگر چه غم است
که بعد از این همه قلب تو باز پرالم است
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۸۵ - شراب میکدهٔ من نه یادگار جم است
شراب میکدهٔ من نه یادگار جم است
فشردهٔ جگر من به شیشهٔ عجم است
چو موج می تپد آدم به جستجوی وجود
هنوز تا به کمر در میانهٔ عدم است
بیا که مثل خلیل این طلسم در شکنیم
[...]