گنجور

 
جامی

لطافتی که رخت را ز جعد خم به خم است

هزار عاشق اگر باشدت هنوز کم است

به زلف عمر و به لبها حیات اهل دلی

بیا که عمر عزیز و حیات مغتنم است

دلم نیافت نشان زان دهان به ملک وجود

نهاده روی کنون در ولایت عدم است

ز صحبتم تو ملولی عظیم و من مشتاق

مراست غم که جدایم ز تو تو را چه غم است

هزار مرهم راحت اگر بود حاصل

نصیب عاشق مسکین جراحت و الم است

لبت به لطف عبارت ز عالمی دل برد

نه در عرب چو تو شیرین زبان نه در عجم است

حریم خاک درت را مقیم شد جامی

مزن به تیر جفایش که آهوی حرم است