گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

سپهر قدرا در قبضه کفایت تست

نظام هر چه برون از سراچه قدم است

چو چاه خصم تو سر در نشیب از آن دارد

که او به دامن تر همچو آب متهم است

نظیر تو خرد اندر وجود جست و نیافت

وجود چه که وجود اختلاف در عدم است؟

نگویمت که تو چون منصفی همین می دان

که با حضور تو در ملک برستم ستم است

به پیش رای تو صبح دوم سیه روی است

در ان مپیچ که نامش چرا سپیده دم است؟

بدان طمع که مگر چون تو گردنی زاید

سپهر پشت به خم کرده جمله تن شکم است

تو آن شهاب فلک صولتی که با قلمت

خطاب گنبد پیروزه اصغر الخدم است

خرد به سورت ن و القلم خورد سوگند

که پشت چرخ چون نون از نهیب آن قلم است

قسم به خاک قدمهای آسمان سایت

که ربع خاک بر همت تو یک قدم است

نشست راست ز رای تو جمله موجودات

مگر فلک که هم از بهر خدمتت بخم است

مرا جوار تو در امن، آشیان رجاست

مرا فنای تو در خوف، بیضه حرم است

چو چنگ اگر رگم از تن برون کشند رواست

از آنکه مدح تو بروی به جان زیر و بم است

کسی که زر مدیح تو بی عیار زند

مخر به یک درمش کو دو روی چون درم است

منم که با نکت من هر آنچه بیش بهاست

گه نثار سخن چون نثار کم ز کم است

و گر خسم هم از اعداد بندگان شمرم

که صفر در عدد هندویی هم از رقم است

سخن مراست ترا تحفه ساختم ز سخن

کرم تراست تو آن کن که موجب کرم است