گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۱

 

رسید یار طریق جفا رها کرده

گره ز ابرو و برقع ز روی وا کرده

نموده همچو گل از غنچه پیرهن ز قبا

هزار پیرهن صبر را قبا کرده

فشانده رشحه خوی از رخ و غبار از زلف

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۲

 

رسید ترک من از تاب می عرق کرده

شکسته طرف کله جیب جامه شق کرده

صفای سینه اش از چاک پیرهن چون صبح

هزار دلشده را اشک چون شفق کرده

به اتفاق جهانی گذشته از دل و دین

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۳

 

منم چو صبح ز شوق تو جامه شق کرده

ز مهر عارض تو اشک چون شفق کرده

ز لطف خویش به هر جا گشاده گل ورقی

به خط سبز رخت نسخ آن ورق کرده

به صحن باغ گذر کانچه داشت غنچه گره

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۴

 

رخت که همچو گل از تاب می عرق کرده

هزار جامه جان را چو غنچه شق کرده

ز لطف تو ورقی خوانده عندلیب به باغ

نسیم دفتر گل را ورق ورق کرده

حق است بر تو مرا بوسه ای بود هرگز

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۱

 

نشاید ای مه خورشید رخ تو را روزه

که نیست بر مه و خورشید هیچ جا روزه

تن تو کاهد و جان هزار سوخته دل

مکن مکن که نباشد تو را روا روزه

بسی نماند که سازد چو ماه نو باریک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۲

 

خوش آن دو یار که دل صاف کرده چون شیشه

به هم خورند می لعل از آبگون شیشه

ز رشک لعل تو هر خون که خورده بود اکنون

به همدمی قدح می دهد برون شیشه

به سجده درت از دیده ریخت خون دلم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۴

 

گشاد گنج جواهر به بوستان ژاله

به فرش سرو و سمن شد گهرفشان ژاله

گسست سبحه روحانیان که سوی زمین

فتد چو مهره تسبیح از آسمان ژاله

میان شاخ و شکوفه خوش اجتماعی بود

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۲

 

ز شیخ چله نشین دور باش و چله وی

که هست چله وی سردتر ز چله دی

سلوک وادی خون خوار فقر چون آید

ز لاشه ای که بود پیش اهل دل لاشی

نشان چه می دهد از شاه بارگاه قدم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۴

 

نشان نبود ز عهد الست و قول بلی

که می رسید به گوش دلم ز عشق ندی

ازان ندی ست که جانم فدی ست در ره عشق

هزار جان گرامی فدیش باد فدی

ازان ندی ست که یک نغمه چون برون افتاد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۶

 

نسیم صبحدم ای روح بخش روح فزای

به کوی دوست گذر مشکبیز و غالیه سای

ز گرد ره چو بر آن خاک در زنی نفسی

پس از اجازت دربان زمین ببوس و درآی

ببند دست به خدمت و گر مجال شود

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۰

 

نشان جام جم و آب خضر می طلبی

ز شیشه حلبی و باده عنبی

چه شد ز کوی تو گر یک دو روز ماندم دور

لدیک روحی و قلبی الیک منقلبی

اگر چه پایه قدرت فراز کیوان است

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۶

 

صدای آن غژکم کشت و شکل آن غژکی

که شور مجلس عشاق شد ز پر نمکی

ز پرده بشری می زند نوا لیکن

رسد به گوش من آواز سبحه ملکی

دمید صبح یقین از فروغ جام ای شیخ

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۳

 

به هر زمین که نشانی ز خیمه لیلی

نماید، از مژه مجنون روان کند سیلی

سکون و صبر چه امکان چو بست قاید عشق

زمام خاطر مجنون به محمل لیلی

پی دعای فراغت ز عشق مجنون را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۸

 

شنیده ام که ز من یاد کرده ای جایی

نداشتم من بیدل جز این تمنایی

کجا کند چو تویی یاد چون منی هیهات

همی پزم پی تسکین خویش سودایی

هزار بوسه زنم ز آرزوی پابوست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۷

 

شنیده ام که به گلچهره ای نظر داری

ز شوق لاله رخی داغ بر جگر داری

مکن مکن که ز خیل پریوشان هر سو

هزار عاشق دیوانه بیشتر داری

چو روی خویش در آیینه می توانی دید

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۸

 

اگر چه در لب جانبخش انگبین داری

ز ناوک مژه صد نیش در کمین داری

به خاک پات که نتوان در آب حیوان یافت

لطافتی که تو در لعل آتشین داری

به هشت گلشن جنت نمی دهم یک شاخ

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۹

 

ز شهر تن نکنی دل به ملک جان نرسی

بر این جهان ننهی پا بر آن جهان نرسی

حضیض نفس زمین و آسمان ست ذروه عشق

تو پای بست زمینی به آسمان نرسی

دو روزه حبس قفس سهل باشد ای بلبل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۵

 

قسم به صفوت جام و صفای جوهر می

که نیست در سر ما جز هوای ساغر می

بیا که خشکی و تری طفیل هستی ماست

در آب خشک قدح ریز آتش تر می

ببین بلندی بخت و سعادت طالع

[...]

جامی
 
 
۱
۴
۵
۶
sunny dark_mode