گنجور

 
جامی

رخت که همچو گل از تاب می عرق کرده

هزار جامه جان را چو غنچه شق کرده

ز لطف تو ورقی خوانده عندلیب به باغ

نسیم دفتر گل را ورق ورق کرده

حق است بر تو مرا بوسه ای بود هرگز

که بینمت ز لب خود ادای حق کرده

به درس عشق دلم زان گرفت بر همه سبق

که عمر در سر تکرار این سبق کرده

تو را چه بهره رساند ز حق چو واعظ شهر

دقیقه ای که بیان کرده بهر دق کرده

ز عکس مهر رخت سرخروییم این بس

که آب چشم مرا سرخ چون شفق کرده

به نزل خامه جامی که کاغذش طبق است

دهان گشای که بهر تو بر طبق کرده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode