گنجور

 
جامی

قسم به صفوت جام و صفای جوهر می

که نیست در سر ما جز هوای ساغر می

بیا که خشکی و تری طفیل هستی ماست

در آب خشک قدح ریز آتش تر می

ببین بلندی بخت و سعادت طالع

که کرد از افق خم طلوع اختر می

غرض ز طاعت عارف بهشت و کوثر نیست

بهشت میکده او را بس است و کوثر می

اگر ز درد سر خویش رنجه ای می نوش

که نیست رنج تو را شربتی برابر می

گذار پرورش تن به تن پرست ای دل

غذای روح کن از جام روح پرور می

به کنج میکده سازید خانه جامی را

که رفت خانه او چون حباب در سر می

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode