گنجور

 
جامی

نشان نبود ز عهد الست و قول بلی

که می رسید به گوش دلم ز عشق ندی

ازان ندی ست که جانم فدی ست در ره عشق

هزار جان گرامی فدیش باد فدی

ازان ندی ست که یک نغمه چون برون افتاد

صدای آن ز ثریا گرفت تا به ثری

از آن ندی ست که از شاخ سرو مرغ چمن

بر اهل ذوق کند داستان عشق املی

صفای دردکشان تافت بر دل صوفی

پلاس میکده را ساخت طیلسان و ردی

ز عکس جلوه معشوق بهره مند نشد

کسی که آینه خویش را نداد جلی

رموز عشق توان گفت لیک با محرم

پر است خاطر جامی ازان رموز ولی