گنجور

 
جامی

ز شیخ چله نشین دور باش و چله وی

که هست چله وی سردتر ز چله دی

سلوک وادی خون خوار فقر چون آید

ز لاشه ای که بود پیش اهل دل لاشی

نشان چه می دهد از شاه بارگاه قدم

نکرده یک قدم از شاهراه امکان طی

خیال بین تو که سودای رهبری دارد

ز رهروان طریقت نه پای دیده نه پی

مجوی حالت مستان ز بانگ هی هی او

که مرغ انس هوا می کند ازان هی هی

ز خود نکرده سفر یک دو گام اما هست

معارفش یکی از روم و دیگری از ری

به شیخ شهر ندارد ارادتی جامی

مرید عشوه ساقی ست او و نشئه می