گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۴۹

 

شراب روز دل لاله را سیه دارد

چه حاجت است به شاهد سخن چو ته دارد

به داد و عدل بود خسروی، نه طبل و کلاه

وگرنه شاهین، هم طبل و هم کله دارد

برآورد ز گریبان رستگاری سر

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۵۰

 

ز خط صفا لب میگون یار پیدا کرد

بهار نشأه این باده را دوبالا کرد

مرا به دست تهی همچو شانه می باید

گره ز کار پریشان عالمی وا کرد

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۵۱

 

به حسن، خیرگی ما چه می تواند کرد؟

به آفتاب، تماشا چه می تواند کرد؟

اگر دو یار موافق زبان یکی سازند

فلک به یک تن تنها چه می تواند کرد؟

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۵۲

 

به آه سرد دل خود دو نیم باید کرد

چو غنچه خنده به روی نسیم باید کرد

ندا کند به زبان بریده زلف ایاز

که پا دراز به حد گلیم باید کرد

دلی که جمع ز ذکر خفی چو غنچه شود

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۵۳

 

ز سرنوشت قضا احتراز نتوان کرد

گره به ناخن از ابروی باز نتوان کرد

مرا ز عالم تکلیف عشق بیرون برد

چو دل به جای نباشد نماز نتوان کرد

اگر ز لوث ریا سجده گاه باید پاک

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۵۴

 

سخن چو هر دو لب او به یکدگر می خورد

چو رشته غوطه به سرچشمه گهر می خورد

سفر گزین که به چشم جهان شوی شیرین

عزیز مصر شب و روز این شکر می خورد

خوش آن ملال که از آستین مرهمیان

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۵۵

 

سبکروی به صف دشمنان شبیخون زد

که نعل سیر به گلگون عزم وارون زد

کنار خویش ز خون شفق لبالب دید

چو صبح هر که دم خوش به زیر گردون زد

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۵۶

 

چو شبنم آن که دل خویش با صفا سازد

ز گرد بالش خورشید متکا سازد

عبث به کینه ما گرم می شود دشمن

سموم را چمن خلق ما صبا سازد

ترا که باده لعلی است در قدح مپسند

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۵۷

 

غریب کوی تو در هر کجا وطن سازد

ز پاره های دل آن خاک را یمن سازد

وفا مجوی ز مصر وجود، هیهات است

که بوی پیرهن اینجا به پیرهن سازد

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۵۸

 

دل رمیده به این خاکدان نمی سازد

به هیچ وجه شرر با دخان نمی سازد

به خارخار قفس بلبلی که خوی گرفت

دگر به خار و خس آشیان نمی سازد

فغان من که دل سنگ را به درد آرد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۵۹

 

غبار خط چو به عزم نبرد می خیزد

ز آب چشمه خورشید گرد می خیزد

ستاره در قدم او سپند می سوزد

سبکروی که چو خورشید فرد می خیزد

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۶۰

 

به دل علاقه نداریم تا به جان چه رسد

گذشته ایم ز خود تا به دیگران چه رسد

فقیر را ز غنی کاهش است قسمت و بس

ز آشنایی گوهر به ریسمان چه رسد؟

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۶۱

 

مس وجود مرا درد کیمیا باشد

طلای بی غش من درد بی دوا باشد

حصار عافیت من شده است درویشی

دعای جوشن من نقش بوریا باشد

ز آشنایی مردم، گزیده هر کس شد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۶۲

 

شکسته بند قناعت مرا دهان بسته است

همانیم که مرادم ز استخوان باشد

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۶۳

 

کجا به سیر چمن با رخ گشاده نشد

که گل ز شاخ به تعظیم او پیاده نشد

هزار ناخن الماس ریشه کرد و هنوز

ز زلف طالع ما یک گره گشاده نشد

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۶۴

 

رخ تو روی نگاه از پری بگرداند

عنان دل ز بت آزری بگرداند

چو آفتاب، مرا چند دربدر غم عشق

به زیر خیمه نیلوفری بگرداند؟

علاقه هاست به من دام را، نه آن صیدم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۶۵

 

سحر که پرده ز رخ گلرخان براندازند

( ) زلزله در ملک خاور اندازند

حذر ز گرمی این ره مکن که آبله ها

به هر قدم که نهی فرش گوهر اندازند

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۶۶

 

درست سازد اگر شیشه شیشه گر شکند

خوشم که عشق دلم را به یکدگر شکند

به روغن آتش سوزان نمی شود خاموش

خمار جاه محال است سیم و زر شکند

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۶۷

 

دلاوران که صف کارزار می شکنند

به خون گرم من اول خمار می شکنند

هنوز ساقی محجوب ما نمی داند

که دلبران ز لب خود خمار می شکنند

چه حاجت است به می بزم زهدکیشان را؟

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۶۸

 

ترا که چتر زراندود آفتاب بود

هلال عید به اندازه رکاب بود

همان خورم به رگ خواب نیش بیداری

اگر چه بسترم از پرده های خواب بود

مزن به شیشه ما سنگ محتسب زنهار

[...]

صائب تبریزی
 
 
۱
۴۰۲
۴۰۳
۴۰۴
۴۰۵
۴۰۶
۵۷۷
sunny dark_mode