گنجور

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

بیامدی صنما بر دو پای بنشستی

دلم ز دست برون کردی و بِدَر جستی

نه مست بودی و پنداشتم که چون مستان

همی به حیله‌ شناسی بلندی از پستی

سه روز شد پس از آن تا ز درد فرقت تو

[...]

ابوالفرج رونی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۲

 

ز من گسستی و با دیگران بپیوستی

مرا درست شد اکنون که عهد بشکستی

به یاد مصطبه برخاستی معربدوار

بر آتشم بنشاندی و دور بنشستی

مرا به نیم کرشمه بکشتی ای کافر

[...]

خاقانی
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸۲

 

رهید جان دوم از خودی و از هستی

شده‌ست صید شهنشاه خویش در مستی

زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه

زهی بلند که جان گشت در چنین پستی

درست گشت مرا آنچ من ندانستم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹۸

 

ترش ترش بنشستی بهانه دربستی

که ندهم آبت زیرا که کوزه بشکستی

هزار کوزه زرین به جای آن بدهم

مگیر سخت مرا ز آنچ رفت در مستی

تو را که آب حیاتی چه کم شود کوزه

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۲

 

برست جان و دلم از خودی و از هستی

شدست خاص شهنشاه روح در مستی

زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه

زهی بلند که جان گشت در چنین پستی

درست گشت مرا آنچ می‌ندانستم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۵

 

ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی

نهاده جام چو خورشید بر کف دستی

ز نوبهار رخش این جهان گلستانی

به پیش قامت زیباش آسمان پستی

فروگرفت مرا مست وار و می‌گفتم

[...]

مولانا
 

سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۶۱

 

به قول دشمن پیمان دوست بشکستی

ببین که از که بریدی و با که پیوستی

سعدی
 

ابن یمین » دیوان اشعار » اشعار عربی » شمارهٔ ٢۴ - ترجمه

 

حلال داشت عراقی نبید و شربش را

ولیک کفت حرامست باده و مستی

خلاف کرد حجازی و گفت هر دو یکیست

حلال دادن می ازین اختلاف تا هستی

ابن یمین
 

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷

 

سرم خوش است برآنم که از سر مستی

سری بر آورم از جیب و زاستین دستی

هوای سرکشی و لاف عاشقی حاشا

که سیل ره نبرد جز بجانب پستی

جمال روی تو راز دل منست مگر

[...]

نشاط اصفهانی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳۲

 

دلی نماند که ای فتنه از جفا نشکستی

مصاحبیت نه کاز کین به ماتمش ننشستی

هزار دیده زتیر فسون بدوخت نگاهت

کدام سینه که از ناوک نظر نشکستی

زدام زلف چو رستی اسیر حلقه خطی

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۰

 

چه شد که مه بریدی وعهد بشکستی

مرا به بند ببستی خود از میان جستی

زنی به ساغر ما سنگ و بر رخ ما چنگ

تو را به ما سر جنگ است یا که بدمستی

گناه سستی بخت من است بسکه چنین

[...]

بلند اقبال
 

ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل سوم - سوگواری‌ها » شمارهٔ ۱۰۴ - آتش غم

 

مگر به خواب چه دیدی که لب فرو بستی

دل شکسته ما را دوباره بشکستی

ترکی شیرازی
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۸۷

 

خدایگانا تا کار ملک راست کنی

بپاستادی و دیری ز پای ننشستی

ز بس که رنج کشیدی به روزگار دراز

فسرده شد دل و روشن روان خود خستی

زریر گشتت گلنار و کوژ شد قد سرو

[...]

ادیب الممالک
 
 
sunny dark_mode