گنجور

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - ایضاً له

 

دلیل نصرت حق زخم نیزه عربست

از اوست هر چه به شرک اندر از بدی شغب است

ابوالفرج رونی
 

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳ - با من چرا نگفتی

 

چرا نگفتی با من بتا به روز نخست

که عهد و وعده و پیمان من مدار درست

به من مده دل و از من وفا مجوی بدانک

جفای آخر باشد ز من وفای نخست

وفا نمودی از اول جفا کنی آخر

[...]

سوزنی سمرقندی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۱۷ - از ترکیب بندی است در توحید و مناجات و پند و موعظت و منقبت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم

 

کسی نرست ز دنیا مگر خدای پرست

در این زمانه هر آن کس که او به مرد برست

جهان بی خبر آن است و جای بی ادبان

سریر کفر بلند و سرای ایمان پست

رها مکن که جهان تاج بر سر تو نهد

[...]

قوامی رازی
 

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۶۹ - در مرثیه

 

رئیس دولت و دین ای اسیر دست اجل

شدی و رفت بهین حاصل جهان از دست

زمانه نی در مردی در کرم بشکست

سپهر نی دم شخصی دم هنر دربست

دلم حریق وفاتت چو کرد خاکستر

[...]

انوری
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰

 

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد

خلیل من همه بت‌های آزری بشکست

مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مراثی » ذکر وفات امیرفخرالدین ابی‌بکر طاب ثراه

 

وجود عاریتی دل درو نشاید بست

همانکه مرهم جان بود دل به نیش بخست

اگر جواهر ارواح در کشاکش نزع

همی به عالم علوی رود ز عالم پست

بر آب دیدهٔ مهجور هم ملامت نیست

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۲

 

چنین که هست نماند قرار دولت و ملک

که هر شبی را بی‌اختلاف روزی هست

چو دست دست تو باشد دراز چندان کن

که دست دست تو باشد اگر بگردد دست

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۳

 

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد

دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست

به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز

وگرنه سیل چو بگرفت، سد نشاید بست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۵

 

توانم آنکه نیازارم اندرون کسی

حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است؟

بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجی‌ست

که از مشقّتِ آن جز به مرگ نَتْوان رست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۰

 

به بازوانِ توانا و قوّتِ سرِ دست

خطاست پنجهٔ مسکینِ ناتوان بشکست

نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید؟

که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست؟

هر آن که تخمِ بدی کشت و چشمِ نیکی داشت

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

به آستین ملالی که بر من افشانی

طمع مدار که از دامنت بدارم دست

اگر خلاص محال است از این گنه که مراست

بدان کرم که تو داری امیدواری هست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۵

 

بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجی‌ست

که از مشقّتِ آن جز به مرگ نَتْوان رست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۰

 

به بازوانِ توانا و قوّتِ سرِ دست

خطاست پنجهٔ مسکینِ ناتوان بشکست

سعدی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

نه باغ بود و نه انگور و می، نه باده‌پرست

که دوست داد شرابی به عاشقان الست

هنوز در سر ما هست ذوق آن مستی

حریف مجلس او تا ابد بود سرمست

ز دست و پا و سر ما اثر نبود هنوز

[...]

همام تبریزی
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷

 

گر از خیال مرا با تو دوش صورت بست

که در مقام وفا با منت نفاقی هست

شنیده باشی و دانی که در مثل گویند

حدیث مست نگیرند عاقلان بر دست

در این که ترک ادب کردم اشتباهی نیست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

 

به روزگار شبی گر دهد وصالم دست

خروس بانگ برارد سبک نباید جست

ستیزه ی شب وصل آمدست روز فراق

مدارِ دور بر این نقطه می رود پیوست

چو هیچ ماهرخی نیست بی رقیب و ذنب

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰

 

فراق یار گرامی عجیب دشوارست

علی الخصوص کسی را که دل گرفتارست

چه اختیار بماند به دست مجنون را

که حسن لیلی بس شاهدی دل آزارست

قیامتی که بدان وعده میدهند الحق

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

چه عیش‌ها دگر اصحاب را کزین سفرست

مگر مرا که وجود از حیات بی‌خبر است

نه یار با من و نه دل زهی دو دیدهٔ سخت

که با چنین سر و کارم عزیمت سفرست

من از جهان و جگرگوشه‌ای و غایب از او

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷

 

درآمد از درِ من دوش هاتفی سر مست

صبوحیانه گرفته صراحی یی در دست

دلِ ضعیف من اوّل چو واله ای مدهوش

ز هول و هیبت آن امتحان ز جای بجست

سجود کردم و چندان به خاک غلتیدم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

 

منم نزاریِ قلاّشِ رندِ عاشقِ مست

هر آدمی که چو من شد ز ننگ و نام برست

دلم ز خرقۀ ناموس زاهدان بگرفت

مریدِ خم چه عجب گر ز خانقاه بجست

برو تکی ز پَسَم می زنند و می گویند

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۲
۳
۵