گنجور

 
حکیم نزاری

فراق یار گرامی عجیب دشوارست

علی الخصوص کسی را که دل گرفتارست

چه اختیار بماند به دست مجنون را

که حسن لیلی بس شاهدی دل آزارست

قیامتی که بدان وعده میدهند الحق

فراق یار عزیزست و سخت دشوار است

در انتظار ملاقات دوستان به خیال

صبور بودن و قانع شدن بناچارست

دمی زآب سرم سوز دل نشد ساکن

از آنکه نایره ی اشتیاق بسیارست

بناز خفته چه داند میان نخّ و نسیج

که چشم من همه شب تا بروز بیدارست

بحبس ظلمت غربت چنان گرفتارم

که روز روشن بچشم من شب تارست