ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۴۳ - زبان گشادن شاهزاده روزهشتم
مبارک آمد روز و مساعد آمد یار
سلاح کینه بیفکند چرخ کینه گذار
اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۵ - وصف شکار و شکارگاه و مدح ارسلان بن طغرل
چو شاه شرق برآید برهنورد شکار
ز شیر نعره برآید که، خسروا، زنهار
ز تیر او قفصی بر طیور گشت هوا
ز تیغ او جرسی گشت برو حوش قفار
گه از نشاط برانگیخت باد خاک نورد
[...]
اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۶ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان
کجاست راوی اخبار و ناقل آثار
بیا و قصه پیشینکان تمام بیار
بر آستان شهان آی و یک بیک برخوان
نشان و نام کیان جوی و در بدربشمار
بگو، رکاب که بوده است چرخ انجم دان
[...]
کمالالدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۸۵ - ایضاًله ویمدح السّلطان غیاث الدّین بیرشاه بن محمّد و یصف الفرس
خدای داد بملک زمانه دیگر بار
طراوتی نه باندازۀ قیاس وشمار
بفّر سایۀ رایات خسرو منصور
غیاث دولت ودین کز سپهرش آیدعار
خدایگان سلاطین مشرق ومغرب
[...]
کمالالدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۸۶ - سوگند نامه
امید لذّت عیش از مدار چرخ مدار
که در دیار کرم نیست زادمی دیّار
مباش غرّه بدین خنده های صبح که هست
گشادگیّ رخ آفتاب خنجر بار
به مجلسی که درو دور هفت کاسه بود
[...]
کمالالدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۹۰ - و له ایضا فی مذمة الشعراء
بچشم عقل نگه می کنم یمین و یسار
ز شاعری بتر اندر جهان ندیدم کار
همیشه بینی او را ز فکرهای دقیق
دماغ تیره و دل خیره و روان افگار
جگر بسوزد تا معینی بنظم آرد
[...]
امامی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
مرا که گفت که دل بگسل از دیار و زیار
که باد صبح امیدش چو روز من شب تار
دلم بحکم که برتافت مهر از آن سر زلف
کز او شدست پراکنده عقل را سر و کار
روانم ارچه جدا ماند از آن دو نرگس شوخ
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۳
نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار
نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار
به هر کجا که نهی دل به قهر برکندت
به هیچ جای منه دل دلا و پا مفشار
به شب قرار نهی روز آن بگرداند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
چرا ز قافله یک کس نمیشود بیدار
که رخت عمر ز کی باز میبرد طرار
چرا ز خواب و ز طرار مینیازاری
چرا از او که خبر میکند کنی آزار
تو را هر آنک بیازرد شیخ و واعظ توست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۵
بیار ساقی بادت فدا سر و دستار
ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر
درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست
روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار
بیار جام که جانم ز آرزومندی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۶
نبشتهست خدا گِردِ چهره دلدار
خطی که فاعتبروا منه یا اولیالابصار
چو عشقْ مردمخوارست مردمی باید
که خویش لقمه کند پیش عشقِ مردمخوار
تو لقمه ترشی دیر دیر هضم شوی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۷
شدهست نور محمد هزار شاخ هزار
گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار
اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ
هزار راهب و قسیس بردرد زنار
تو را اگر سر ِکارست، روزگار مَبَر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۸
چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار
هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
هر آنک دشمن جان خودست بسم الله
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۹
مجوی شادی چون در غمست میل نگار
که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار
اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو
قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار
درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۰
بیامدیم دگربار چون نسیم بهار
برآمدیم چو خورشید با صد استظهار
چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز
فکنده غلغل و شادی میانه گلزار
هزار فاخته جویان ما که کو کوکو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۱
ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار
بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار
ز خواب برجهی و روی یار را بینی
زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار
همو گشاید کار و همو بگوید شکر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
مرا بگاه ده ای ساقی کریم عقار
که دوش هیچ نخفتم ز تشنگی و خمار
لبم که نام تو گوید به بادهاش خوش کن
سرم خمار تو دارد به مستیش تو بخار
بریز باده بر اجسامم و بر اعراضم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۷
بکش بکش که چه خوش میکشی بیار بیار
هزیمتان ره عشق را قطار قطار
کنار بازگشادست عشق از مستی
رسید دلشدگان را گه کنار کنار
ز دست خویش از آن ساغری که میدانی
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰
چنین شنیدم از آیندگان فصل بهار
که کاروان صبا می رسد ز حد تتار
با باغ مژده رسانید دوش پیک سحر
که می رسد دو سه اسبه سپاه فصل بهار
ز پیش لشکر ریحان همی رسد بیزک
[...]
مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱
به وقت صبح نشیند کسی چنین بیکار
مخسب ساقی و برخیز جان باده بیار
در آب بسته فکن از صراحی آتش تر
که زود بگذرد این خاکدان باد وقار
کرانه جوی ز عقل عقیله جوی فصول
[...]