گنجور

 
اثیر اخسیکتی

چو شاه شرق برآید برهنورد شکار

ز شیر نعره برآید که، خسروا، زنهار

ز تیر او قفصی بر طیور گشت هوا

ز تیغ او جرسی گشت برو حوش قفار

گه از نشاط برانگیخت باد خاک نورد

گه از نیام برآهیخت آب آتشبار

پرندگان همه سر برده نزد او قربان

رمندگان همه جان کرده پیش او ایثار

نشسته بر کتف موج، خون آهو سیل

بجیب کوه برآمد همی زد امن غار

چو دید آتش پیکانش دام صحرائی

دو اسبه در پی او شد همی سمند روار

شکاری، از مدد خون خود همی سوی شاه

به پشت سیل برآمد حباب وار سوار

زعکس سبزه تیغش زمین فلک پیگر

ز نور شعله جاهش هوا بهشت آثار

بر غم سلطنت دی کشیده چون مرجان

ز آب و سبزه خنجر، شراب نوشگوار

غریو موکب او داشت گوش گردون گر

غبار لشکر او کرد چشم انجم تار

صعود جاهش، چون دیدبان کیوان را

بسوخت شهپر ادراک طایر دیدار

بنا شناخت بپرسید، کاین مقام که راست

قضاش گفت، که ای بی دماغ ناهموار

جمال طلعت خورشید و دیده بینا

چه احتیاج بکشف معرف و گفتار

جناب خسرو خسرو نشان ندیدستی؟

که کوفت نوبت او بر در فنا مسمار؟

خدایگان جهان ارسلان بن طغرل

که از جوانی و اقبال باد، برخوردار

زهی بقای ابد، بر جمال حضرت تو

بصد هزار دل بیقرار عاشق زار

ز صدمت فلک پیر کاو، مرید شه است

شدند خصمان چون دلق صوفیان فکار

یکی نماند، که یک پای کفش سنگین بود

بعزم دوزخ، او هم خرید پای افزار

هر آن شمار که عزم تو میکند در ملک

قضا همی بردش تا بقلب روز شمار

همی بسوزن رمحت بسا که بر دوزد

سپه کش ظفرت کیسه های استظهار

یکی زجمله آن، فتح ملک کرمان است

که نرم کرد بیک بار، گردن اشرار

قضا کتابه تاریخ او همی بندد

هم از سیاهه شب، بر بیاض چشم نهار

کنونکه شاخ سنان، باز بار فتح آورد

نهال دیگر، در بوستان عزم بکار

دو بهره حلق چو سیراب رحمت تو شدند

به تشنگان لب دجله جرعه ی بکسار

بآزمایش آن یک دو کار گرد، دگر

بسعی بنده مطواع خود فلک بگذار

تو شادزی، که فرو برد بد سکال تورا

خیال کین تو چون اژدهای جان ادبار

برو. که ختم پذیرفت سلطنت بر تو

چو شعر بر من و معجز بر احمد مختار

جهان ز دشمن تو خویشتن نخواهد شست

بیاری ملک الموت و نیروی دادار

صلیب وار ز تیغش دو مغزه خواهد گشت

دلی که تیره بود با دل تو چون زنار

شرار آتش تیغت ز ابر سیمابی

برون کشید بمنقاش قهر صبروقرار

ز تیغ تو فلک ار مضطرب شود چه عجب

سکون نیابد سیماب در میان شرار

دچار دمعه خون است همچو چشم عنب

دلی که نیست به مهر تو ممتلی چو انار

بآب خنجر تو عالمش طهارت داد

هر آن دماغ که بد باد خانه پندار

ز شرم بذل تو گند راست بخل را دندان

بسعی مدح تو تیز است نطق را بازار

زمانه تا علف نعمت تو چرب نکرد

فرو نه بست امل را بآخور پروار

ز بدو و اول، کاندر حضور همت تو

سر غرور برآورد چرخ آینه سار

بعذر ذلت خود دیده بر زمین مانده است

ز شرم همت تو در مقام استغفار

بدین دو خوشه بی دانه چند لاف زند

وکیل خرمن این گشتزار بیدیوار

که هست بره مریخ و قرص خورشیدش

نواله سر خوان تو شاه شیر شکار

ز نقش بند خمیر تو مایه می یابد

خم سکّره برنگ مصوران بهار

قضا چه عذر نهد با فصیل حشمت شاه

که شهر بند نماند بر این بلند حصار

ز خاکپای تو عقل آبروی خویش کند

به هفت جرعه دولاب صورت دوار

سحاب کفّا، دریا دلا، خداوندا

توئی که لطف تو عام است با صغار و کبار

مباد گر نکند سعی ما و رحمت شاه

سفینه امل بندگی رسد بکنار

بیک نوال کف بجر می به نسپارد

کنار ابر بهاری بلولوء شهوار

بدین قصیده چرا من غنی همی نشوم

نه من فزون ز سحابم نه شاه کم زبحار

بخاک نعل براق خدایگان جهان

که اوست سرمه ی اجرام ثابت و سیار

که از خلاقت خود بنده ممتحن نشدی

اگر نبودی بیم شماتت اغیار

خران شعر که خود را همال من شمرند

نهفته اند بافسر سران بی افسار

مرا چو بر رهشان اوفتم پیاده چو آب

شکن دهند بدان چند نازک رهوار

وگر به طعنه بی جا مکی بمالندم

که اطلس و قصبش نیست جبه و دستار

فراغت است مرا از جوابشان زیراک

برهنگی نبود عیب تیغ گوهر بار

خدای داند و رای بلند خسرو هم

کزین کروه منم در مقام فضل مشار

بدین قصیده که پیراهن معانی اوست

فکنده ام همه را کیک عجز در شلوار

همیشه تا که بر این گرد خوان زرین فش

سرین ماه شود زاکتوای نور نزار

زتف خنجر خود قد فتنه لاغر کن

بخوان نعمت خود یار طمع فربه درآر

بدست عدل، پریشانی جهان بر گیر

بپای همت، پیشانی سپهر به خار

فنای فتنه سکال و بقای عدل سپر

غنای مدح نیوش و اناء باده گسار