گنجور

 
امامی هروی

مرا که گفت که دل بگسل از دیار و زیار

که باد صبح امیدش چو روز من شب تار

دلم بحکم که برتافت مهر از آن سر زلف

کز او شدست پراکنده عقل را سر و کار

روانم ارچه جدا ماند از آن دو نرگس شوخ

که مست باده ی سحرند در میان خمار

به بی قرار دو زلف و بدلفریب دو چشم

مرا شکسته ی غم کرد یار خسته زار

بماند با من از آن هر دو دلفریب فریب

زمن ببرد بدان هر دو بی قرار قرار

فروغ آن لب لعل و خیال آن خط سبز

که آتش دل صبرند و خار چشم وقار

گهی زبون زبونم کنند با غم عشق

گهی اسیر اسیرم کنند بی رخ یار

امامیا چو نگارت مرا ز دست بداد

تو دست و چهره همی کن بخون دیده نگار