گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

 

جهان به کام شود عشق کامران ترا

فلک غلام شود حسن جاودان ترا

مدار فخر بود بهر او که مهر فلک

ستاید این دل با مهر تو امان ترا

سپهر پیر کند همچو سرو سرسبزی

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲

 

شب وداع چو برداشتن طریق صواب

به عزم بندگی صاحب سپهر جناب

از آفتاب سپهرم نبود خالی چشم

وز آفتاب زمینم بماند دیده پر آب

چو روی شاه نقاب خضاب بر گون بست

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳

 

دلا منال به درد از غراب گرد نعیب

که روز هجر نعیب از غراب نیست غریب

زیار نال و رقیبش که سوز و ناله من

ز جور یار و رقیب است نز غراب و نعیب

اگر بتافتمی سر ز جستجوی وصال

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰

 

چو عکس روی تو پرتو بر آسمان انداخت

زمانه را به دو خورشید در گمان انداخت

جهان ز زحمت تاریکی شب ایمن شد

چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت

فزود رونق بستان عارضت کامسال

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱

 

تو را چو در همه عالم به حسن یکتانیست

ازان به حال منت هیچگونه پروا نیست

تو را به ماه درخشنده نسبتی نکنم

که ماه را رخ گلگون و چشم شهلا نیست

غریب نیست که روی تورشک خورشید است

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴

 

نهادم از بن هر موی بر کشد فریاد

ز دوستان که زمن شان همی نیاید یاد

خروش برکشم از دل چو کبک در دم باز

بنالم از همه رگها چو چنگ در ره باد

اگر زمانه چنین بد نهاد شد با من

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵

 

دگر چه چاره کنم عشق باز لشکر کرد

به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد

قرار یافته کار مرا به هم بر زد

سکون گرفته دلم را دگر به هم برکرد

دگر بواسطه زلف عنبر افشانش

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶

 

به جان بریم ترا سجده تا به سر چه رسد

نثار پای تو سرهاست تا به زرچه رسد

ترا ز نور جلالت نمی توانم دید

به چشم جان به سرت تا به چشم سر چه رسد

بر آستان تو سرهاست پایمال فنا

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷

 

خبر دهید مرا کآن پسر خبر دارد

که کار من زغمش روی در خطر دارد

خبر ندارم در عشق او ز کار جهان

ولی جهان ز من و کار من خبر دارد

همه فسانه عالم مرا فرامش گشت

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸

 

جهان مسخر حکم خدایگانی باد

هزار سالت درملک زندگانی باد

چو آسمانت بر اجرام کامکاری هست

چو اخترانت در ایام کامرانی باد

معین عدلت توفیق ایزدی آمد

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰

 

چنین شنیدم از آیندگان فصل بهار

که کاروان صبا می رسد ز حد تتار

با باغ مژده رسانید دوش پیک سحر

که می رسد دو سه اسبه سپاه فصل بهار

ز پیش لشکر ریحان همی رسد بیزک

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱

 

به وقت صبح نشیند کسی چنین بیکار

مخسب ساقی و برخیز جان باده بیار

در آب بسته فکن از صراحی آتش تر

که زود بگذرد این خاکدان باد وقار

کرانه جوی ز عقل عقیله جوی فصول

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴

 

زهی زمانه نامهربان نادره کار

خهی سپهر نگونسار ناکس غدار

چه رنج ها که ز تونیست برروان کرام

چو غصه ها که ز تو نیست بر دل ابرار

چه حکمت است که سیر لئیم طبع تو هست

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵

 

چو این سخن بشنیدم ز لفظ آن دلدار

ز من برفت به یکباره صبر و هوش و قرار

به عذر خواهی سوگند می خورم اکنون

مگر کند ز منش باور این سخن آن یار

در آن سخن اگر آرم شکی و تاویلی

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۹

 

به فال فرخ و روز خجسته سوی عراق

رسید موکب میمون صاحب آفاق

خدایگان وزیران بهاء ملت و دین

پناه و ملجاء اهل جهان علی الاطلاق

محمدبن محمد که صد قران جدانش

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۱

 

خجسته بادا فصل ربیع و گردش سال

بر این خجسته لقا پادشاه فرخ فال

چراغ و چشم سلاطین و نور دیده ملک

فرشته خو عضدالدین شه ستوده خصال

سپهر مقدرت و قدر سعد بوبکر آن

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۲

 

کجائی ای رخ تو نوبهار باغ جمال

کجائی ای قد تو سرو بوستان وصال

کجائی ای گل خندان من دراین سرفصل

که باز بر گل خندان وزید باد شمال

ببین که سرو سهی از نسیم شد رقاص

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۵

 

خدایگان سلاطین شهنشه اعظم

امید دین عرب آرزوی ملک عجم

سریر بخش ملوک جهان که تعظیمش

نهاد بر سر نه کرسی سپهر قدم

روان حشمت شخص جلال و ذات منیر

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۶

 

که می برد ز من خسته دل به یار پیام

که می رساندش از لفظ من درود و سلام

کرامجال بود کز ملال خاطر او

در افکند سخن من علی الخصوص پیام

کراست زهره که با آن نگار زهره جبین

[...]

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۷

 

کجاست آن صنم سرو قد سیم اندام

کجاست آن بت خورشید روی ماه غلام

شگرف شاهد شمشاد قد شیرین لب

همای فاخته طوق و تذرو کبک خرام

عقاب کنیه و طاووس حسن و طوطی خط

[...]

مجد همگر
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode