گنجور

 
مجد همگر

خجسته بادا فصل ربیع و گردش سال

بر این خجسته لقا پادشاه فرخ فال

چراغ و چشم سلاطین و نور دیده ملک

فرشته خو عضدالدین شه ستوده خصال

سپهر مقدرت و قدر سعد بوبکر آن

که آفتاب جمال است و آسمان جلال

ورای آدمی و آدم است وبه ز ملک

بدین حدیث گواه است ایزد متعال

زهی به وقت ادا کرده جود وقت سجود

خهی به دست سخا داده مال همچو رمال

توئی که حضرت تو هست کعبه حاجات

توئی که درگه تو هست قبله آمال

ز رای روشن تو خورده مهر و مه تشویر

ز دست باذل تو کرده کان وبحر سئوال

به روز بزم چو دستت کند گهر باری

روان حاتم طی جوید از کف تو نوال

نماند در دل دریا و کان زر و گوهر

ز بسکه دشمن مال است شاه دشمن مال

گه عطا دل و دستت دو خاصیت دارند

به وقت آنکه گذاری وظایف آمال

از این بجوشد خون در دل خزاین و کان

وز آن برآید جان از تن دفاین و مال

به گاه رزم چو در برکشی تو جوشن کین

ز هیبت تو بلرزد روان رستم زال

ز تاب رمح تو گردد هوا پر از شعله

ز کوب گرز تو گردد زمین پر از زلزال

چو مرکب تو زند شیهه در صف هیجا

چو آب گردد خون مبارزان قتال

به هر خروش ز تن بگسلد دل دشمن

چنانکه بر شکم کوس می زنند دوال

کبوتریست مسافر خدنگ چار پرت

گرفته درسر منقار نامه آجال

معاشریست معربد حسام خونخوارت

که جرعه دانش بود بحر خون مالامال

سخن به کنه کمالت نمی رسد ورنه

به دولت تو مرا خاطری ست بس به کمال

زبان بنده ثنای تو کی تواند گفت

که مدحت تو برون است از بیان مقال

ز حرص مدح وثنای تو شد فراموشم

حدیث باغ و بهار و حکایت خط و خال

اگر چه قافیه شد خرج و تنگ شد میدان

ز عشق یاد کنم چند بیت وصف الحال