گنجور

 
مجد همگر

نهادم از بن هر موی بر کشد فریاد

ز دوستان که زمن شان همی نیاید یاد

خروش برکشم از دل چو کبک در دم باز

بنالم از همه رگها چو چنگ در ره باد

اگر زمانه چنین بد نهاد شد با من

کجا شدند مرا دوستان نیک نهاد

بلی نهاد زمانه چو بد شود ز قضا

زمانه رنگ شود هر که از زمانه بزاد

دراین زمانه خود کام از که جویم کام

در این کشاکش بیداد از که خواهم داد

فلک به کینه احرار تا کمر دربست

به جز کمان نکشید و به جز کمین نگشاد

عزای مشتری و خور چنان حزینم کرد

که لحن زهره نگرداندم دگر دلشاد

خسروش کوس شهانم چو یاوری ننمود

صریر چرخ زمانم کجا رسد فریاد

چو بر قبول سلاطین نبود بنیادی

مرا قبول شیاطین کجا نهد بنیاد

دلا مجوی سلامت ز آشیان وجود

که بر ندامت و حسرت نهاده اندش لاد

کسی که خاک تو بسرشت بی عنانسرشت

هر آنکه اصل تو بنهاد بی بلا ننهاد

دراین زمان که خرد را نماند هیچ مجال

در این مکان که هنر را نماند هیچ ملاد

اگر نماند جهان خواجه جهان مانده ست

وگر بمرد ملک قطب ملک باقی باد

خدایگان وزیران شرق شمس الدین

که هست خاک درش غیرت کلاه قباد

به کف کریم و به چهره بهی به سیرت خوب

به تن حلیم و به دل صابر و به شیمت راد

عروس ملک جهان شد بر او چنان عاشق

که تا به حشر نبیند رخ دگر داماد

به گرد عالم ملک آمد آن بنان و قلم

که قصر ملک به تاییدش استوار استاد

اگر تو نیستی آن نایب نبی بحق

به سعی تو نشدی خانه هدی آباد

به عهد تو نشدی ملت از خلل خالی

به بذل تو نشدی امت از زلل آزاد

لطیفه ای ز حساب جمل مراست چنان

کز این دو لفظ بر آید صد و دو با هفتاد

زلفظ صاحب دیوان همین بر آید عقد

دراین تساوی انصاف بنده باید داد

مراست حق دعائی بر اهل این دولت

چو فر صاحب مغفور بر رهی افتاد

زکلک چون صدف و از بنان همچو خلج

چه در که صاحب ماضی به بنده نفرستاد

ربیع بختا در بوستان دولت تو

مرا بهار و دی آزاد یافت چون شمشاد

نه حاجتیم به پیوند ساغر نوشین

نه رغبتیم به دلبند کشور نوشاد

ز من حکایت پارین مپرس و آن اکرام

ز من شکایت امسال بین و این بیداد

چنان بدم ز توفر که کس چو بنده نبود

چنان شدم ز تحیر که کس چو بنده مباد

ز خاک پارس زلال چنین سخن مطلب

که ناید آب ز سندان و روغن از پولاد

لقای گلبن خوشبوی را مجوی از خار

نوای بلبل خوشگوی را مجوی از خاد

متاع کرج نخیزد ز رشته تنکت

قماش هند نخیزد ز تربت بغداد

عمارت کف فرهاد ناید از شیرین

عبارت لب شرین نیاید از فرهاد

به چشم رحم نگه کن مرا ز روی کرم

که روی جاه ترا ز خم چشم بدمرساد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode