بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱
مکن سراغ غبارِ ز پا نشستهٔ ما را
رسیده گیر به عنقا پرِ شکستهٔ ما را
گذشتهایم به پیری ز صیدگاه فضولی
بس است ناوک عبرت زهِ گسستهٔ ما را
فراهم آمدن رنگ و بو ثبات ندارد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲
نشاند بر مژه اشک ز هم گسستهٔ ما را
تحیر که به این رنگ بست دستهٔ ما را؟
هزار آبله دادیم عرض لیک چه حاصل
فلک فکند به پا کار دست بستهٔ ما را
کسی به ضبط نفس چون سحر چه سحر فروشد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳
خدا چو شمع دهد جرأت آب دیدهٔ ما را
که افکند ته پاگردنکشیدهٔ ما را
شهید تیغ تغافل بر آستانکه نالد
تظلمیست چو اشک از نظر چکیدهٔ ما را
چه دشت و در که نکردیم قطع درپی فرصت
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲
فشاند محمل نازت گل چه رنگ به صحرا
که گرد میکند آیینهٔ فرنگ به صحرا
به خاک هم چه خیال است دامنت دهم از کف
چو خاربن سر مجنون زدهست چنگ بهصحرا
کجاست شور جنونی که من ز وجد رهایی
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹
چه ممکن است که راحت سری برآورد از ما
مگر نفس رود و دیگری برآورد از ما
به عرصهٔ دو نفس انقلاب فرصت هستی
گمان نبود که دل لشکری برآورد از ما
چو رنگ عهدهٔ ناموس وحشتیم به گردن
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲
چو شمع یک مژه وا کن ز پرده مست برون آ
بگیر پنبه ز مینا قدح بدست برون آ
نمرده چند شوی خشت خاکدان تعلق
دمی جنون کن و زین دخمههای پست برون آ
جهان رنگ چه دارد به جز غبار فسردن
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵
ازین هوسکده با آرزوبه جنگ برون آ
چو بویگل نفسی پای زن بهرنگ برون آ
فشار یأس و امید از شرار جسته نشاید
به روی یکدگرافکن سر دو سنگ برون آ
قدح شکسته به زندان هوش چند نشینی
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱
وفاق تخم ثباتی نکاشت در دل و دینها
به حکم یأس دمیدیم از این فسرده زمینها
چو غنچه در پس زانوی انتظار جدایی
نشسته در چمن ما هزار رنگ کمینها
در این زمانه سر نخوتی کشیده به هرسو
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۹
به ذوق داغ کسی در کنار سوختگیها
چو شمع سوختم از انتظار سوختگیها
ز خود رمیده شرار دلیست در نظر من
بس است اینقدرم یادگار سوختگیها
به هر قدم جگری زیر پا فشردهام امشب
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۰
تپیدن دل عشاق محوکسوت آه است
به حال شورش دریا زبان موج گواه است
ز برق حادثه آرام نیست معتبران را
درتن قلمرو شطرنج کشت بر سر شاه است
به حسن قامت رعنا مباد غره برآیی
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۵
عرقفشانی شبنم در این حدیقه گواه است
که هر طرف نگرد دیده انفعال نگاه است
حساب سایه و خورشید هیچ راست نیاید
متاع منتظران زنگ و حسن آینهخواه است
غبار دشت عدم را کدام فعل و چه طاعت
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۶
کسی که چون مژه عبرت دلیل روشنش افتد
به خاک تا نگرد چشم خم بهگردنش افتد
خوش است ناز تجرد به دیدهها نفروشی
خجالت است که عیسی نظر به سوزنش افتد
غبار سعی معاش آنقدر مخواه فراهم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۰
نفس درازی کس تا به چون و چند نیفتد
گره خوش است که بیرون این کمند نیفتد
حیاست آینهپرداز اختیار تعلق
اگر دل آب نگردد نفس به بند نیفتد
رعونت است که چون شمع میکشد ته پایت
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۷
فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد
که قطرهای به گهر نارسیده سنگ نگردد
صفای جوهر آزادگی مسلم طبعی
که گرد آینهداران نام و ننگ نگردد
دماغ جاه ز تغییر وضع چاره ندارد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۶
به حرف و صوت مگو کار دل تباه نگردد
کجاست آینهای کز نفس سیاه نگردد
ز ما و من به ندامت مده عنان فضولی
تأملی که نفس رفته رفته آه نگردد
گر انفعال خطا نگذرد ز جادهٔ عبرت
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۸
گره به رشتهٔ نفس خوش آنکه نبندد
ببند دل به نوای جهان چنان که نبندد
نگاه تا مژه بستن ندارد آنهمه فرصت
گمان مبر در نیرنگ این دکان که نبندد
زکشت تفرقهٔ دهر حاصلیکه تو داری
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶۵
ستمکشی که به جز گریهاش نشاید و خندد
قیامت است که چون زخم لب گشاید و خندد
هوسپرستی این اعتبار پوچ چه لازم
که همچو صفر به درد سرت فزاید و خندد
چو شمع منصب وارستگی مسلم آنکس
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲۲
نفس به غیر تک و پوی باطلی که ندارد
دگرکجا بردم جز به منزلیکه ندارد
به باد هرزهدوی داد خاک مزرع راحت
دماغ سوخته خرمن ز حاصلی که ندارد
به یک دو قطرهکهگوهر دمانده است تأمل
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲۳
غبار ما به جز این پر شکستنیکه ندارد
کجا رود به امید نشستنیکه ندارد
هزار قافله پا درگل است و میرود از خود
به فرصت و نفس بار بستنیکه ندارد
چه زخمهاکه نچیدهست دل به فرقت یاران
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱۶
به محفلیکه فضولی قدح به دست نگیرد
خمار اگر عسس آید برون که مست نگیرد
بساز با دل خرسندی از جهان تعین
که چون کلاهش اگر بشکنی شکست نگیرد
به رنگی آینه پردازده که تا به قیامت
[...]