گنجور

 
بیدل دهلوی

غبار ما به جز این پر شکستنی‌که ندارد

کجا رود به امید نشستنی‌که ندارد

هزار قافله پا درگل است و می‌رود از خود

به فرصت و نفس بار بستنی‌که ندارد

چه زخمهاکه نچیده‌ست دل به فرقت یاران

ز ناخن المی سینه خستنی ‌که ندارد

سپند مجمر تصویرهمچو من به‌که نالد

ز وحشتی‌که فسرده‌ست و جستنی‌که ندارد

گذشته است جهانی ز اوج منتظر عنقا

به بال دعوی از خویش رستنی ‌که ندارد

اسیر حرص چه‌کوشش‌کند به ناز رهایی

بر این دکان هوس دل نبستنی ‌که ندارد

به حیرتم چه فسون است دام حیرت بیدل

تعلقی که نبودش‌، گسستنی که ندارد