گنجور

 
بیدل دهلوی

چو شمع یک مژه وا کن ز پرده مست برون آ

بگیر پنبه ز مینا قدح بدست برون‌ آ

نمرده چند شوی خشت خاکدان تعلق

دمی جنون‌ کن و زین دخمه‌های پست برون آ

جهان رنگ چه دارد به جز غبار فسردن

نیاز سنگ کن این شیشه از شکست برون آ

ثمر کجاست در این باغ‌ گو چو سرو و چنارت

ز آستین طلب صدهزار دست برون آ

منزه است خرابات بی‌نیاز حقیقت

تو خواه سبحه‌شمر خواه می‌پرست برون آ

قدت خمیده ز پیری دگر خطاست اقامت

ز خانه‌ای‌ که بنایش‌ کند نشست برون آ

غبار آن‌ همه محمل به‌دوش سعی ندارد

به پای هرکه از این دامگاه جست برون آ

امید و یاس وجود و عدم غبار خیال است

از آنچه‌ نیست مخور غم از آنچه هست‌ برون آ

مباش محو کمان‌خانهٔ فریب چو بیدل

خدنگ نازشکاری ز قید شست برون آ