مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتهاای آتشی افروخته در بیشه اندیشهها
امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدیبر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی اومید را واجب توییمطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا
در سینهها برخاسته اندیشه را آراستههم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا
ای روح بخش بیبدل وی لذت علم […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرهازان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کمزان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بدزان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
چندین چشش […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵
آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پاآن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا
از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمناز شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا
ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمدهبر کاروان دل زده یک دم […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸
جز وی چه باشد کز اجل اندررباید کل ماصد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحبا
رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بیچون شومصبر و قرارم بردهای ای میزبان زوتر بیا
از مه ستاره میبری تو پاره پاره میبریگه شیرخواره میبری گه میکشانی دایه را
دارم دلی همچون جهان تا میکشد کوه گرانمن که کشم که کی […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفامهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با
بر خوان شیران یک شبی بوزینهای همراه شداستیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا
بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون میچکدآخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا
گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهانتو […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱
ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نواهین زهره را کالیوه کن زان نغمههای جان فزا
دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنابا چهرهای چون زعفران با چشم تر آید گوا
غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کندکه داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها
غم را بدرانی […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ماای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرسای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا
ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوشپیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی
ای جویبار راستی از جوی یار ماستیبر سینهها […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳
ای باد بیآرام ما با گل بگو پیغام ماکای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا
ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتریشکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا
رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بدهدر دولت شکر بجه از تلخی جور فنا
اکنون که گشتی […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شماافتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شودمرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموختهزان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
ای شیخ ما را […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلاجان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا
سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدایک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی
ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ماآخر کجا میخوانیم گفتا برون از جان و جا
از پای این زندانیان […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ماانا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ
ای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان مناین جان سرگردان من از گردش این آسیا
ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحلهاشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا
نی نی برو مجنون برو خوش در […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰
چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید رامیدان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما
ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمانکز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا
خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجربا نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا
گر تو کنی بر مه تفو بر روی […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱
جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو رااز زعفران روی من رو میبگردانی چرا
یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکنیا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا
این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعمبی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را
هر گه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳
چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مهاکز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا
گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درونور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را
معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق مااه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا
از جوش خون […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵
من دی نگفتم مر تو را کای بینظیر خوش لقاای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا
امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدیهم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی
امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذریفردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا
امشب غنیمت دارمت باشم غلام و چاکرتفردا ملک […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانهاکاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی برآ
هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بودآنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا
گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شودتا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا
جانیست چون شعله ولی دودش […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷
آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پابا تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا
جباروار و زفت او دامن کشان میرفت اوتسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را
بس مرغ پران بر هوا از دامها فرد و جدامیآید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا
ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدیمست […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸
ای شاه جسم و جان ما خندان کن دندان ماسرمه کش چشمان ما ای چشم جان را توتیا
ای مه ز اجلالت خجل عشقت ز خون ما بحلچون دیدمت میگفت دل جاء القضا جاء القضا
ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان توگه خوانیش سوی طرب گه رانیش سوی بلا
گه جانب خوابش کشی گه سوی اسبابش کشیگه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲
دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتیدر خواب غفلت بیخبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتمدر پیش او میداشتم گفتم که ای شاه الصلا
گفتا چیست این ای فلان گفتم که خون عاشقانجوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا
گفتا چو تو نوشیدهای در دیگ جان […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳
می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجاگردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجا
پیش آر نوشانوش را از بیخ برکن هوش راآن عیش بیروپوش را از بند هستی برگشا
در مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشازان سان که اول آمدی ای یفعل الله ما یشا
دیوانگان جسته بین از بند […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقااز آسمان آمد ندا کای ماه رویان الصلا
ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشانبگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما
آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشینای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ
ای هفت گردون مست تو ما مهرهای در دست توای هست […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱
هان ای طبیب عاشقان سوداییی دیدی چو مایا صاحبی اننی مستهلک لو لاکما
ای یوسف صد انجمن یعقوب دیدستی چو مناصفر خدی من جوی و ابیض عینی من بکا
از چشم یعقوب صفی اشکی دوان بین یوسفیتجری دموعی بالولا من مقلتی عین الولا
صد مصر و صد شکرستان درجست اندر یوسفانالصید جل او صغر فالکل فی جوف الفرا
اسباب […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲
فیما تری فیما تری یا من یری و لا یریالعیش فی اکنافنا و الموت فی ارکاننا
ان تدننا طوبی لنا ان تحفنا یا ویلنایا نور ضؤ ناظرا یا خاطرا مخاطرا
ندعوک ربا حاضرا من قلبنا تفاخرافکن لنا فی ذلنا برا کریما غافرا
من میروم توکلی در این ره و در این سرااگر نوالهای رسد نیمی مرا نیمی تو […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷
بنشستهام من بر درت تا بوک برجوشد وفاباشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ
غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرتای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما
ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگرانعالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کندصد قرن نو […]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » مسمط
ای گنبد زنگارگون ای پرجنون پرفنون
هم تو شریف و هم تو دون هم گمره و هم رهنمون
دریای سبز سرنگون پر گوهر بی منتهی
انوار و ظلمت را مکان بر جای و دائم تازنان
ای مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان
گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بیوفا
گه خاک چون دیبا کنی گه شاخ پر جوزا کنی
گه خوی بد […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶
طال اللّیالی بَعدَکُم و اَبیَضَّ عَینی مِن بُکا
یا حَبّذا اَیّا مَنا فی وَصلکم یا حَبّذا
آه از غم آن خوش پسر کز هجرا و عمرم بسر
رفت و نیامد زو خبر جز حسرت و رنج و عَنا
اندر فراق دلبرم حیران شد این دل در برَم
از دست او گر جان برم گویم هنیئاً مرحبا
دوش آن نگارین روی من […]
