گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲۸

 

فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری

گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری

رومی‌رخان ماه‌وش زاییده از خاک حبش

چون نومسلمانان خوش بیرون شده از کافری

گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲۹

 

ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری

ای آمده در چرخ تو خورشید و چرخ چنبری

یا رب منم جویان تو یا خود توی جویان من

ای ننگ من تا من منم من دیگرم تو دیگری

ای ما و من آویخته وی خون هر دو ریخته

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳۰

 

ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی می‌روی

دانا و بینای رهی آن سو که دانی می‌روی

بی‌همره جسم و عرض بی‌دام و دانه و بی‌غرض

از تلخکامی می‌رهی در کامرانی می‌روی

نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳۱

 

این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبله‌ای

که هر کجا مرده بود زنده کنم بی‌حیله‌ای

خوان روانم از کرم زنده کنم مرده بدم

کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زله‌ای

گاهی تو را در بر کنم گاهی ز زهرت پر کنم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳۲

 

ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانه‌ای

هر ذره از خورشید تو تابنده چون دردانه‌ای

ای غوث هر بیچاره‌ای واگشت هر آواره‌ای

اصلاح هر مکاره‌ای مقصود هر افسانه‌ای

ای حسرت سرو سهی ای رونق شاهنشهی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳۳

 

ای آنک اندر باغ جان آلاجقی برساختی

آتش زدی در جسم و جان روح مصور ساختی

پای درختان بسته بد تو برگشادی پایشان

صحن گلستان خاک بد فرشش ز گوهر ساختی

مرغ معماگوی را رسم سخن آموختی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳۴

 

از دار ملک لم یزل ای شاه سلطان آمدی

بر قلب ماهان برزدی سنجق ز شاهان بستدی

ماه آمدی از لامکان ای اصل کارستان جان

صد آفتاب و چرخ را چون ذره‌ها برهم زدی

یک مشعله افروختی تا روز و شب را سوختی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳۵

 

من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری

سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری

از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانه‌ای

از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری

لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳۶

 

ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی

تا بوک رو این سو کنی باشد که با ما خو کنی

من گرد ره را کاستم آفاق را آراستم

وز جرم تو برخاستم باشد که با ما خو کنی

من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳۷

 

ای یوسفِ خوش‌نام هی! در ره میا بی‌همرهی

مسکل ز یعقوبِ خِرَد تا درنیفتی در چهی

آن سگ بود کاو بیهده خسپد به پیش هر دری

و آن خر بود کز ماندگی آید سویِ هر خرگهی

در سینه این عشق و حسد، بین کز چه جانب می‌رسد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳۸

 

دزدید جمله رخت ما لولی و لولی زاده‌ای

در هیچ مسجد مکر او نگذاشته سجاده‌ای

خرقه فلک ده شاخ از او برج قمر سوراخ از او

وای ار بیفتد در کفش چون من سلیمی ساده‌ای

زد آتش اندر عود ما بر آسمان شد دود ما

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳۹

 

دامن کشانم می‌کشد در بتکده عیاره‌ای

من همچو دامن می‌دوم اندر پی خون خواره‌ای

یک لحظه هستم می‌کند یک لحظه پستم می‌کند

یک لحظه مستم می‌کند خودکامه‌ای خماره‌ای

چون مهره‌ام در دست او چون ماهیم در شست او

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۰

 

ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی

مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی

یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب

یا همچو یاران کرم با خاکدان آمیختی

یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۱

 

آخر مراعاتی بکن مر بی‌دلان را ساعتی

ای ماه رو تشریف ده مر آسمان را ساعتی

ای آن که هستت در سخن مستی می‌های کهن

دلداریی تلقین بکن مر ترجمان را ساعتی

تن چون کمانم دل چو زه ای جان کمان بر چرخ نه

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۲

 

بانگی عجب از آسمان در می‌رسد هر ساعتی

می‌نشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی

ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر

یک لحظه‌ای بالا نگر تا بوک بینی آیتی

ساقی در این آخر‌زمان بگشاد خم آسمان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۳

 

ای تو ملول از کار من من تشنه‌تر هر ساعتی

آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی

بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شیء شود

معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی رایتی

یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۴

 

چون در‌شو‌ی در باغ دل مانند گل خوش‌بو شوی

چون بر‌پر‌ی سوی فلک همچون ملک مه‌رو شوی

گر همچو روغن سوزدت خود روشنی گردی همه

سرخیل عشرت‌ها شوی گرچه ز غم چون مو شوی

هم مُلک و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۵

 

از بامدادان ساغری پر کرد خوش خماره‌ای

چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه پاره‌ای

آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست او

و آن ساغری در دست او هر چاره بیچاره‌ای

چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۶

 

ای شهسوار خاص بک کز عالم جان تاختی

میخانه‌ها برهم زدی تا سوی میدان تاختی

چون ساکنان آسمان خود گوش ما برتافتند

تو سبلتان برتافتی هم سوی ایشان تاختی

ای تو نهاده یک قدم بگذشته از هر دو جهان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۷

 

یک ساعت ار دو قبلکی از عقل و جان برخاستی

این عقل ما آدم بدی این نفس ما حَوّاستی

ور آدم از ایوان دل درنامدی در آب و گل

تدریس با تقدیس او بالاتر از اسماستی

ور لانسلم گوی ظن اسلمت گفتی چون خلیل

[...]

مولانا
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
sunny dark_mode