گنجور

 
مولانا

آخر مراعاتی بکن مر بی‌دلان را ساعتی

ای ماه رو تشریف ده مر آسمان را ساعتی

ای آن که هستت در سخن مستی می‌های کهن

دلداریی تلقین بکن مر ترجمان را ساعتی

تن چون کمانم دل چو زه ای جان کمان بر چرخ نه

سوی فراز چرخ نه آن نردبان را ساعتی

پیر از غمت هر جا فتی زان پیش کید آفتی

بنما که بینم دولتی بس جاودان را ساعتی

ای از کفت دریا نمی‌محروم کردی محرمی

در خواب کن جانا دمی مر پاسبان را ساعتی

عشقت می بی‌چون دهد در می همه افیون نهد

مستت نشانی چون دهد آن بی‌نشان را ساعتی

از رخ جهان پرنور کن چشم فلک مخمور کن

از جان عالم دور کن این اندهان را ساعتی

ای صد درج خوشتر ز جان وصف تو ناید در زبان

الا که صوفی گوید آن پیش آر آن را ساعتی

استغفرالله ای خرد صوفی بدو کی ره برد

هر مرغ زان سو کی پرد درکش زبان را ساعتی

ای کرده مه دراعه شق از عشقت ای خورشید حق

از بهر لعلش ای شفق بگذار کان را ساعتی

جز عشق او در دل مکن تدبیر بی‌حاصل مکن

اندر مکان منزل مکن لا کن مکان را ساعتی

ای امن‌ها در خوف تو ای ساکنی در طوف تو

جان داده طمع سوف تو امن و امان را ساعتی

بنگر در این فریاد کن آخر وفا هم یاد کن

برتاب شاها داد کن این سو عنان را ساعتی

یک دم بدین سو رای کن جان را تو شکرخای کن

در دیده ما جای کن نور عیان را ساعتی

تیرم چو قصد جه کنم پرم بده تا به کنم

ابرو نما تا زه کنم من آن کمان را ساعتی

ای زاغ هجران تهی چون زاغ از من کی رهی

کی گوید آن نور شهی خواهم فلان را ساعتی

ای نفس شیر شیررگ چون یافتی زان عشق تک

انداز تو در پیش سگ این لوت و خوان را ساعتی

ای از می جان بی‌خبر تا چند لافی از هنر

افکن تو در قعر سقر آن دام نان را ساعتی

کو شهریار این زمن مخدوم شمس الدین من

تبریز خدمت کن به تن آن شه نشان را ساعتی