محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۶
در پرده عشق آهنگ زد ای فتنه قانون ساز کن
صحبت گذشت از زمزمه ای دل خروش آغاز کن
دست خرد کوتاه شد از ضبط ملک عافیت
ای عشق فرصت یافتی بنیاد دست انداز کن
آمد صدای طبل باز از صید گاهی در کمین
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۹
ای پارسای کعبه رو عزم سر آن کو مکن
راه ریا گم میکنی در قبلهٔ ما رو مکن
رسم به تانست ای پری دین کاهی و ایمان بری
اما تو قدسی جوهری با این صفتها خو مکن
یارب چو من هر بیخبر کز فرقتت دارد خطر
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۳
سرگرمئی کو تا نهم از کنج عزلت پا برون
نوبت زنان از عشق تو آیم به صد غوغا برون
چون مرد میدان را زنند از بهر جانبازی صلا
سر بر کف و کف بر دهان آیم من شیدا برون
دهشت شود نو سلسله چون از صف دیوانگان
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۵
با او شبی از دیر میخواهم خراب آیم برون
او برقع شرم افکند من از حجاب آیم برون
خوش آن که طرح سیر شب اندازد آن مست خراب
من دامن ظلمت دران با آفتاب آیم برون
عذر گنه گویم چنان کز کشتن من بگذرد
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۱
بر رخ به قصد دل منه زلف دو تا را بیش از این
در کشور خود سر مده خیل بلا را بیش از این
صد ره شکست ای رشک مه حسنت دل و دین را سپه
برطرف مه طرف کله مشکن خدا را بیش از این
دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۲
جانا مران رخش جفا بر خاکساران بیش از این
زاری ببین خواری مکن با بردباران بیش از این
کردم نگاهی آرزو و آن هم نکردی از جفا
دارند چشم ای بیوفا یاران ز یاران بیش از این
دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۷
گفتم ز پند من شود تغییر در اطوار تو
تخفیف یابد اندکی بد خوشی بسیار تو
آن پند کج تاثیر خود باد مخالف بود و شد
بر جان من آتش فشان از خوی آتش بار تو
شمشیر جلاد اجل تیز است و قتل یک جهان
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۸
زلف معنبر برفشان گو جان ما بر باد شو
جعد مسلسل بر گشا گو بندهای آزاد شو
چشم مکحل باز کن بر عاشقان افکن نظر
گو در میان مردمان عاشق کشی بنیاد شو
در خانقه سر خوش درآ گو شیخ شهر از دین برا
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۲
شبهای هجران همنشین از مهر او یادم مده
همسایه را دردسر از افغان و فریادم مده
از زاری و افغان من گردد دل او سخت تر
ای گریه بر آبم مران ای آه بر بادم مده
چون میرم و کین منش باقی بود ای بخت بد
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۹
از بهر حسرت دادنم هر لحظه منشین با کسی
اوقات خود ضایع مکن بر رغم چون من ناکسی
از شوخیت بر قتل خود دارم گمان اما کجا
پروای این ناکس کند مثل تو بیپروا کسی
اقبال و ادبارم نگر کامشب به راهی این پسر
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۵
بر روی یار اغیار را چشمی به آن آلودگی
غلطان به خاک احباب را اشگی به آن پالودگی
مجنون چو افشاند آستین بر وصل تا روز جزا
دامان لیلی پاک ماند از تهمت آلودگی
نازش برای عشوه ای صد لابه میفرمایدم
[...]
میلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹
از بس که دایم بیگنه آزردهام از یار خود
شرمندگیها میکشم، پیش نصیحتکار خود
صد بار اگر افسون کنم، شور جنون افزون کنم
یارب چه سازم چون کنم، درماندهام در کار خود
فارغ ز ذوق محفلم، وز ساز عشرت غافلم
[...]
میلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۵
ای مایه آزار دل، فکر دلزاری بکن
شکرانه آزادگی، یاد از گرفتاری بکن
غمزهزنان، جولانکنان، با این و با آن همعنان
ز افتادگان چون بگذری، رو در قفا باری بکن
ای قتل مردم کار تو، باقیست چندین جان هنوز
[...]
میلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱
ای عالمی در خاک و خون، از غمزه خونریز تو
خونبار چون مژگان ما، فتراک صیدآویز تو
صد چشمه خون از دلم، تیر تو بگشود و نشد
سیراب ازین خونابها، نخل بلاانگیز تو
چون میشود هر صلح تو، سرمایه جنگ دگر
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
عزت مبردر کار دل این لطف بیش از پیش را
این بس که ضایع میکنی برمن جفای خویش را
لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من
اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را
هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱
مهرم ز حرمان شد فزون شوقی ز حسرت کم نشد
هر چند حسرت بیش شد شوق و محبت کم نشد
تخم امید ما از و نارسته ماند از بینمی
اما به کشت دیگران باران رحمت کم نشد
خوش بخت تو ای مدعی کاینجا که من خوارم چنین
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵
ترسم در این دلهای شب از سینه آهی سرزند
برقی ز دل بیرون جهد آتش به جایی درزند
از عهده چون آید برون گر بر زمین آمد سری
آن نیمههای شب که او با مدعی ساغر زند
کوس نبرد ما مزن اندیشه کن کز خیل ما
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
اغیار را آسان کشد عاشق چو ترک جان کند
هر کس که از جان بگذرد بسیار خون آسان کند
ای دل به راه سیل غم جان را چه غمخواری کنی
این خانهٔ اندوه را بگذار تا ویران کند
جان صرف پرکاری که او چون رو به بازار آورد
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳
در اول عشق و جنون آهم ز گردون بگذرد
آغاز کردم اینچنین، انجام آن چون بگذرد
لیلی که شد مجنون ازو دور از خرد سد مرحله
کو تا ز عشق روی تو سد ره ز مجنون بگذرد
ای آنکه پرسی حال من وه چون بود حال کسی
[...]