گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷

 

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالایِ کمان‌ابرو اگر تیر زند

عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳

 

ای که انکار کنی عالم درویشان را

تو ندانی که چه سودا و سر است ایشان را

گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست

که به شمشیر میسر نشود سلطان را

طلب منصب فانی نکند صاحب عقل

[...]

سعدی
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

می بیارید و به می تازه کنید ایمان را

غم جنّات و جهنم نبود رندان را

ترک خود گیر که با خود به مکانی نرسی

که در آن کوی مجالی نبود رضوان را

عاقلان را به مقامات مجانین ره نیست

[...]

حکیم نزاری
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

در دل عاشق اگر قدر بود جانان را

نظر آنست که در چشم نیارد جان را

تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر

خود به جان تو نباشد طمعی جانان را

دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد

[...]

سیف فرغانی
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹

 

رونق عهد شباب است دگر بُستان را

می‌رسد مژدهٔ گل بلبل خوش‌الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن باز رَسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده‌فروش

[...]

حافظ
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

وقت آن شد که می ناب دهی مستان را

خاصه من بیدل شوریده سرگردان را

قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است

تا ز خود دور کنم این سر و این سامان را

شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند

[...]

قاسم انوار
 

صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۱۲۵

 

رونق عهد شباب است دگر بستان را

می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۱۲۵

 

هر که آورد به کف قلیه بادنجان را

به جوی می نخرد حشمت ده سلطان را

هر مشامی که معطر شود از بوی کباب

چه کند بوی گل و نسترن و ریحان را

ناله مرغ شنو بر سر آتش جان سوز

[...]

صوفی محمد هروی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » مقطعات » شمارهٔ ۴

 

حمد بیحد احدی را که کمال کرمش

داد سرمایه توفیق خرد انسان را

داد سر رشته اقبال بدست خردش

کرد تعلیم باو قاعده ایمان را

تا بهنگام عمل فرق بد و نیک کند

[...]

فضولی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹

 

تا به کی معبچه ی می نوش و بیارا ایمان را

تا به کی پیش بری لعمه ی شادروان را

این مزاری است که صد چون تو در و مدفون است

که تو امروز بر و طرح کنی ایوان را

جمله در کشتی نوح اند حریفان در خواب

[...]

عرفی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۱

 

وصل و هجرست یکی چشم و دل حیران را

که زر و سنگ تفاوت نکند میزان را

کار موقوف به وقت است که چون وقت رسید

خوابی از بند رهانید مه کنعان را

اشک اگر پای شفاعت نگذارد به میان

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۲

 

تازه دارد دل من خار و خس مژگان را

این سفالی است که سیراب کند ریحان را

پاس دل دار که تا دانه نگردد سرسبز

نرود قطره آبی به گلو دهقان را

نقد احسان فلک همسفر سیماب است

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۳

 

مژه مانع نشود اشک سبک جولان را

دامن بحر به فرمان نبود مرجان را

سرکشی لازم حسن است در ایام وصال

کعبه در موسم حج جمع کند دامان را

رخنه برق، هم از ابر به هم می آید

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۴

 

میزبانی که ز جان سیر کند مهمان را

چه ضرورست که آراسته سازد خوان را؟

کاش یک بار به سر منزل ما می آمد

آن که بر تربت ما ریخت گل و ریحان را

پیشدستی کن و دیوان خود امروز بپرس

[...]

صائب تبریزی
 

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

مژده آمدنت داد صبا دوران را

رونق عهد شبابست دگر ایمان را

ای صبا گر به مقیمان درش بازرسی

برسان بندگی و خدمت مشتاقان را

گر به منزلگه آن نایب حق ره یابم

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

مژده آمدنت داد صبا دوران را

رونق عهد شبابست دگر ایمان را

ای صبا گر به مقیمان درش بازرسی

برسان بندگی و خدمت مشتاقان را

گر به منزلگه آن نایب حق ره یابم

[...]

فیض کاشانی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را

دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟

همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم

خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را

چون سیه مار که در برج کبوتر باشد

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴

 

هرکجا جلوه دهد شوخی او یکران را

مفت چشمی است که سقا شود آن میدان را

واعظ قزوینی
 

هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲

 

روز وصلم به تن آرام نباشد جان را

که دمادم کند اندیشه شب هجران را

آه اگر عشوه گری‌های زلیخا سازد

غافل از حسرت یعقوب مه کنعان را

هاتف اصفهانی
 

حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

مشکل افتاد عجب کار من حیران را

دل مگر یاد دهد، مهر و وفا جانان را

اوّل از چشم تو، خونریز نگاهی دیدم

می توان یافت ز آغاز وفا، پایان را

دو جهان، بسمل مژگان شکار افکن توست

[...]

حزین لاهیجی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode