گنجور

 
صائب تبریزی

مژه مانع نشود اشک سبک جولان را

دامن بحر به فرمان نبود مرجان را

سرکشی لازم حسن است در ایام وصال

کعبه در موسم حج جمع کند دامان را

رخنه برق، هم از ابر به هم می آید

گریه هموار کند زخم لب خندان را

چین به پیشانی چون آینه خویش مزن

تنگ بر طوطی خوش حرف مکن میدان را

آنچه بر روی من از سکه سیلی رفته است

به زر قلب، بدل چون نکنم اخوان را؟

میزبانی که بدآموز تکلف باشد

می کند زود گران بر دل خود مهمان را

حکمت خشک اگر راهنما می گردید

غوطه در بحر نمی داد فلک یونان را

می کشد بیش ستم هر که به ایمان علم است

که به سبابه رسد زخم فزون دندان را

طشتش از بام محال است نیفتد صائب

هر که بر خاک چو خورشید کشد دامان را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۵۴۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سعدی

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالایِ کمان‌ابرو اگر تیر زند

عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
حکیم نزاری

می بیارید و به می تازه کنید ایمان را

غم جنّات و جهنم نبود رندان را

ترک خود گیر که با خود به مکانی نرسی

که در آن کوی مجالی نبود رضوان را

عاقلان را به مقامات مجانین ره نیست

[...]

سیف فرغانی

در دل عاشق اگر قدر بود جانان را

نظر آنست که در چشم نیارد جان را

تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر

خود به جان تو نباشد طمعی جانان را

دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد

[...]

حافظ

رونق عهد شباب است دگر بُستان را

می‌رسد مژدهٔ گل بلبل خوش‌الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن باز رَسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده‌فروش

[...]

قاسم انوار

وقت آن شد که می ناب دهی مستان را

خاصه من بیدل شوریده سرگردان را

قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است

تا ز خود دور کنم این سر و این سامان را

شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه