گنجور

 
حزین لاهیجی

مشکل افتاد عجب کار من حیران را

دل مگر یاد دهد، مهر و وفا جانان را

اوّل از چشم تو، خونریز نگاهی دیدم

می توان یافت ز آغاز وفا، پایان را

دو جهان، بسمل مژگان شکار افکن توست

پی صید که، دگر بر زده ای دامان را؟

پاس دلهای اسیران وفا، رسم خوشیست

سرو من، شانه مکش طرهٔ مشک افشان را

چه شود کز تو دمی خاطرم آسوده شود؟

مکش از سینهٔ من یک دو نفس پیکان را

ترک چشمت دگر از دل چه توقّع دارد؟

باج هرگز نبود، مملکت ویران را

در بهار خط آن ساقی گلچهره، حزین

زاهد آیا به چه رو، طعنه زند مستان را؟