گنجور

 
فیض کاشانی

مژده آمدنت داد صبا دوران را

رونق عهد شبابست دگر ایمان را

ای صبا گر به مقیمان درش بازرسی

برسان بندگی و خدمت مشتاقان را

گر به منزلگه آن نایب حق ره یابم

خاک‏ روب در آن خانه کنم مژگان را

رفعت پایه ما خدمت اهل البیت است

نیست حاجت که بر افلاک کشیم ایوان را

بنده آل نبی باش که در کشتی آل

هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

ترسم آن خیره که بر شیعه او می‏خندد

در سر کار تشیع کند آخر جان را

ماه کنعانی من! مسند مصر آن تو شد

وقت آنست که بدرود کنی زندان را

یک نظر دیدن رویت ز خدا خواهد فیض

در سرش آن که به پای تو فشاند جان را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode