مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۶
از بت باخبر من خبری می رسدم
وز لب چون شکر او شکری می رسدم
شکر اندر شکر اندر شکر است
شکری در دهن است و دگری می رسدم
هر دم از گلشن او طرفه گلی می سکلم
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۷
منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم
سر صندوق گشادم گهری دزدیدم
ز زلیخای حرم چادر سر بربودم
چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم
سر سودای کسی قصد سر من دارد
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۸
مادرم بخت بده است و پدرم جود و کرم
فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم
هین که بکلربک شادی به سعادت برسید
پر شد این شهر و بیابان سپه و طبل و علم
گر به گرگی برسم یوسف مه روی شود
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۹
ای خوشا روز که پیش چو تو سلطان میرم
پیش کان شکر تو شکرافشان میرم
صد هزاران گل صدبرگ ز خاکم روید
چونک در سایه آن سرو گلستان میرم
ای بسا دست که خایند حریصان حیات
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۰
گر تو خواهی که تو را بیکس و تنها نکنم
وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم
این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار
کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم
گفتهای جان دهمت نان جوین می ندهی
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۱
من چو در گور درون خفته همیفرسایم
چو بیایی به زیارت سره بیرون آیم
نفخ صور منی و محشر من پس چه کنم
مرده و زنده بدان جا که توی آن جایم
مثل نای جمادیم و خمش بیلب تو
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۲
ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم
گوش خود بر دم شش تای طرب بنهادیم
دل رنجور به طنبور نوایی دارد
دل صدپاره خود را به نوایش دادیم
به خرابات بدستیم از آن رو مستیم
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۳
چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم
آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم
آن کمیت عربی را که فلک پیمای است
وقت زین است و لگام است چرا ننگیزیم
خوش برانیم سوی بیشه شیران سیاه
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۴
جز ز فتان دو چشمت ز کی مفتون باشیم
جز ز زنجیر دو زلفت ز کی مجنون باشیم
جز از آن روی چو ماهت که مهش جویان است
دگر از بهر که سرگشته چو گردون باشیم
نار خندان تو ما را صنما گریان کرد
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۵
گر تو مستی بر ما آی که ما مستانیم
ور نه ما عشوه و ناموس کسی نستانیم
یوسفانند که درمان دل پردردند
که ز مستی بندانند که ما درمانیم
ور بدانند حق و قیمت خود درشکنند
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۶
روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم
نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم
مشتری وار سر زلف مه خود گیریم
فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم
اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۷
روز شادی است بیا تا همگان یار شویم
دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم
چون در او دنگ شویم و همه یک رنگ شویم
همچنین رقص کنان جانب بازار شویم
روز آن است که خوبان همه در رقص آیند
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۸
ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم
می گلرنگ بده تا همه یک رنگ شویم
صورت لطف سقی الله توی در دو جهان
رخ می رنگ نما تا همگان دنگ شویم
باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۹
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵۰
خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم
پخته و خام تو را گر نپذیرم خامم
عاشق هدیه نیم عاشق آن دست توام
سنقر دانه نیم ایبک بند دامم
از تغار تو اگر خون رسدم همچو سگان
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵۱
ما سر و پنجه و قوت نه از این جان داریم
ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم
آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر
سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم
رگ و پی نی و در آن دجله خون می جوشیم
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵۲
ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم
مجلس آخر شد و ما تشنه و مخمورسریم
رفت این روز دراز و در حس گشت فراز
ز اول روز خماریم به شب زان بتریم
باطن ما چو فلک تا به ابد مستسقی است
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵۳
من از این خانه پرنور به در می نروم
من از این شهر مبارک به سفر می نروم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من از او گر بکشی جای دگر می نروم
گر جهان بحر شود موج زند سرتاسر
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵۴
تا که ما از نظر و خوبی تو باخبریم
از بد و نیک جهان همچو جهان بیخبریم
نظری کرد سوی خوبی تو دیده ما
از پی روی تو تا حشر غلام نظریم
دین ما مهر تو و مذهب ما خدمت تو
[...]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸۸
چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان
که شد ادریسش قیماز و سلیمان به لبان
به شکرخانه او رفته به سر لب شکران
مانده اندر عجبش خیره همه بوالعجبان
خبر افتاد که گرگی طمع یوسف کرد
[...]
